پارت3

620 63 8
                                    


اون روز تو دانشگاه تمام فکر  و ذکرم رفته بود پیش جیمین ..صورتش ، صداش ، رفتاراش مدام پیش چشمم تداعی میشد..
هانا تکونی بهم داد و گفت :   هیییی ..رزی کجایی ..استاد داره صدات میزنه ..
با این حرفش سیخ سر جام ایستادم و گفتم : بله استاد ؟؟
استاد: حواست کجاست خانوم ؟  تو باغ نیستیا ؟!!
_ معذرت میخوام استاد ..
_ بچه ها لطفا گوش کنید با همتونم ..هر کدومتون فکر میکنید در گیری ذهنی دارید و نمیتونید تو کلاس متمرکز بشید  لطفا سر کلاس حاضر نشید ..من به دیوار درس نمیدم ..وقتی درس میدم میخوام نتیجشم ببینم ..فهمیدید ؟!!
همه بچه ها ناراحت گفتند بله استاد و با صورتایی گرفته بزگشتند به من نگاه کردند..هه .همیشه دنبال مقصر میگردند !!
وقتی از کلاس بیرون اومدیم لی لی باز شروع کرد :  وای رزی ..من مطمئنم تو به پسرخالت دل دادی ..آخه توی خرخون هیچوقت سر کلاس حواست پرت نمیشد و همیشه شیش دنگ حواست جمع بود !!
_ وای لی لی ..باز میخوای سر به سرم بزاری؟؟  اره من عاشق شدم..ولم کن ..اه
هانا : وای راست میگه دیگه لی لی جون شاید مشکل دیگه ای داره انقدر اذیتش نکن خب..
لی لی :  ایششش ..بد اخلاقا..

وقتی داشتم از دانشگاه میومدم بیرون ناگهان دنی جلوم ظاهر شد ..هووووف ..پسره ی همیشه مزاحم ..من به چه زبونی بهش بگم دوسش ندارم !!
دنی :  سلام ..رزی خانوم !
_ سلام ...اگه واسه جوابت اومدی ..واسه صدمین بار میگم ..من به شما علاقه ندارم ..
_ نه ..واسه اون موضوع مزاحمتون  نشدم ..
_ پس چی ؟
_ شنیدم دنبال کار میگردید ..درسته ؟
_ خب ..درسته اما شما از کجا باخبر شدید  ؟
دستی به سرش کشید  و گفت : بالاخره خبرا میرسه  دیگه ..
ابرویی بالا انداختم و گفتم :  خب حالا چه کاری هست ؟!
_ مرتبط با رشته ی خودمون  . توریسم و گردشگری ..راستش تور لیدر سابقمون به خاطر بارداری یکسالی مرخصی گرفته ما هم دنبال جایگزین براش میگردیم ..منم فهمیدم شما دنبال شغل هستید ..گفتم بهتون پیشنهاد بدم ..
هووووم ..راست میگفت مدتی بود بدجور دنبال کار بودم..و حالا شانس بهم رو کرده بود..شغلس مرتبط با رشته ی خودم ..اما چون از طرف دنی بود باعث شد  دو به شک بشم ..
_ خب من باید  فکرامو بکنم ..نمیتونم سریع جوابتونو بدم..
_ باشه ..فکراتون رو بکنید ..اما حتما تا فردا بهم خبر بدید..بفرمایید اینم کارت منه ..آدرس شرکت و شماره تلفنم روش نوشته شده ..
_ آااا  ..ممنون ..

تمام فکرم درگیر شده بود ..نمیدونستم چیکار بکنم ..اگه اونجا برم کار کنم که عالیه ..هم شرکت خوبیه هم شغل و درآمدش همونیه که میخواستم ..اما تنها مشکلم دنی بود..هنوزم از چشماش معلوم بود عاشقمه ..اما خب این کار وسوسه کننده بود ..چجوری میتونستم چنین فرصتی رو ردش کنم !!
صبح هنوز چشممو باز نکرده سریع بهش زنگ زدم و گفتم امروز برای مصاحبه میام به شرکت ..هوووف نفس راحتی کشیدم ..میدونستم اگه فوری عمل نکنم باز میشینم فکر میکنم و  دچار شک  و تردید میشم ..
سعی کردم زیاد تیپ نزم و برم ..چون نمیخواستم نظر دنی رو بیشتر از این به خودم جلب کنم ..
به آدرسی که نوشته  شده بود رفتم ..با دیدن ساختمونش کم  مونده بود فکم بیفته ..واووو..پس اون شرکت گردشگری اینه !!  اینکه بیشتر شبیه برج خلیفه دبی !!!
سرگردان تو لابی ایستاده بودم و نمیدونستم کجا برم.. پاک گیج شده بودم  که ناگهان دنی رو دیدم که خوشحال داره به سمتم میدوه ..مثل همیشه خوشتیپ و موقر  بود .
_ سلام  رزی خانوم ..خوش اومدید..
_اوه ..سلام ..
نفسی جا کرد  و گفت :  بفرمایید ..باید بریم طبقه ی دهم ..
وقتی رسیدیم سریع گفت :  قهوه میل میکنید یا آمریکانو ؟
_ آمریکانو لطفا ..مرسی ..
_ الان به آبدارچی میگم آمادش کنه تا شما برید داخل مصاحبتون رو انجام بدید ..
_مرسی..کدوم اتاق باید برم ؟
_ اتاق شماره ی سی اخر سمت راست .
_ ممنون ..
در حالی که از استرس قلبم تو دهنم میزد در زدم که صدای آشنایی گفت : بیا تو..
همینکه پامو داخل گذاشتم خشکم زد!!   چییییییییی!!! جیمین !!  اون اینجا چیکار میکنه !!
در حالی که قیافه ی جدی ای به خودش گرفته بود و عینک  طبی خوش استیلی  به چشمش بود سرش رو آورد بالا ..خشکش زد ...چند ثانیه همینجوری بهم نگاه کردیم که به خودش اومد  و گفت : ااااا...دخترخاله !!  تو اینجا چی کار میکنی ؟!
با تته پته گفتم : .خخخ..بب...من ...وو..اسه..کار اومدم ..
از جاش بلند شد  و اومد  طرفم و گفت : خیلی خوش اومدی ..نگفته بودی دنبال کار میگردی ؟؟!
_خب ..ما که تازه همو دیدیم..میخواستی تموم سیر تا پیاز زندگیمو همون روز اول بگم بهت؟!!
خنده ای کرد  و گفت : شوخی کردم ..بگیر بشین ...پس اون دختری که دنی با ذوق داشت ازش تعریف میکرد تو بودی..
منکه حسابی از این حرفش خجالت کشیده بودم گفتم :خب ایشون لطف دارند ..فهمیدند من دنبال کارم اینجا رو بهم معرفی کردند..
_هوووم ..خوبه ..من امروز مصاحبه رو انجام میدم  و فردا خبرش رو بهت میدم ..و راستی ..به کسی نگو ما فامیل هستیم چون نمیخوام فکر کنن پارتی بازی کردیم اوکی ؟!!
منکه از خدام بود لو نریم گفتم :اوکی ..خیالت تخت باشه ..
مصاحبه رو انجام دادیم که ابدارچی درحالی که سه تا لیوان آمریکانو دستش بود وارد و پشت سرشم دنی اومد..
دنی : ببخشید ..مزاحمتون نباشم !!؟؟
جیمین : نه..رفیق ..مراحمی ..مصاحبه خیلی خوب انجام شد..آدم درستی رو معرفی کردی دستت درد نکنه ..
و بهش چشمکی زد  که دنی نگاه محبت آمیزی بهم انداخت و گفت : آره ..بهترین گزینه ی ممکن بود ..رزی خانوم تو دانشگاه جزو بهترین دانشجواست ..کارش حرف نداره !
منکه از این تعریفش خجالت زده شدم و گونه هام سرخ شده بود سریع آمریکانو رو سر کشیدم و بلند شدم و گفتم : خب پس من فردا منتظر تماستون هستم ..خدانگهدار..
دنی :  اااا ..کجا به این عجله ؟ میخواید برسونمتون ؟
_اوه نه ..ممنون سر راه جایی کار دارم ..فعلا ..

هووووف..وقتی از شرکت زدم بیرون نفس راحتی کشیدم .اگه اینجا قبول بشم هر روز باید زیرنگاه های نافذ جیمین و عاشق دنی ذوب بشم ..خدایا این چه سرنوشتی بود ؟  شهر به این بزرگی ..ساختمان به این بلندی ..من دقیقا باید یه راست برم همونجایی که جیمین توش کار میکنه !  و از همه بدتر خواستگارم رفیقشه ؟
تو همین فکرا بودم که با صدای بوق ماشینی از هپروت در اومدم .منکه حواسم به کل پرت شده بود رفته بودم وسط خیابون و اصلا متوجه نشده بودم ..ماشین در فاصله ی چند سانتیم ترمز کرد که جیغ بلندی کشیدم و چشمامو بستم  ..
وقتی چشمامو باز کردم دیدم شانس آوردم و هنوز زندم !!  آخرش با این فکرام خودم رو به کشتن میدم !!
پسره عصبانی از ماشین پیاده شد  و داد زد :خانووم..حواست کجاست ؟؟  میخوای خودت رو به کشتن بدی و منو  بدبخت کنی ؟!!
منکه از ترس تموم بدنم هنوز داشت میلرزید..
پسره نگران گفت : خانوم ..حالتون خوبه ؟
_ آ.رر..ه .خوبم..
_میخواید برسونمتون بیمارستان ؟ فکر کنم فشارتون افتاده ..
همون موقع جلو چشمام سیاهی رفت  و دیگه نفهمیدم چیشد ...
وقتی چشمامو باز کردم.خودم رو تو اتاق سفیدی دیدم ..سرم به دستم وصل بود ..و دهنم خشک خشک بود ..خیلی تشنم بود ..ناگهان تمام اتفاقات امروز اومد به ذهنم ..من غش کرده بودم !!  اونم از ترس ..به اطرافم نگاهی انداختم . کسی نبود..ناگهان در باز شد  و پرستار و همون پسری که نزدیک بود باهاش تصادف کنم وارد شدند ..پرستار شروع کرد به معاینه کردنم و گفت :'خب خدا روشکر فشارتون به حال نرمال برگشته ..به خاطر ترس و فشار روانی زیاد این اتفاق براتون افتاده بود ..تا یکساعت دیگه میتونید  مرخص بشید ..
پسره نفس راحتی کشید و گفت : ممنون...
وقتی پرستار رفت پسره گفت :  خانوم ..معذرت میخوام حالتون خوبه ؟
_ نیازی به عذر خواهی نیست ..من حالم خوبه ..تقصیر خودم بود.نباید بی احتیاط وارد خیابون میشدم اونپ وقتی چراغ سبزه !!
_ به هر حال خوشحالم که حالتون خوبه ..من تارو هستم ..اهل ژاپنم اما خب به خاطر بیزنسم فعلا تو کره هستم از ملاقاتتون خوشبختم ..
من خودم رو بهش معرفی کردم ..خیلی پسر با ادب و موقری بود و خیلیم خوشتیپ بود ..نمیدونم چرا ولی خیلی به دلم نشسته بود و انرژی مثبتی ازش دریافت کردم ..وقتی مرخص شدم پیشنهاد داد منو برسونه منم بی حرف پیش قبول کردم !! نمیدونم چرا انقدر بهش اعتماد داشتم ..
تو راه گفت : میخواستیم به خانوادتون زنگ بزنیم اما هم گوشیتون خاموش بود هم رمز داشت ..
_ اوه ..ببخشید ..من امروز شما رو از کار و زندگی انداختم ..
خنده ی کرد و گفت : نه مشکلی نیست ..
همینکه رسیدیم سریع از ماشین پیاده شد  و در رو برام باز کرد ..چقدر جنتلمن بود !  این رفتارش منو یاد جیمین انداخت ..
در حال حداحافظی از تارو بودم که ناگهان جیمین ظاهر شد  و گفت : بهبه .. رزی خانوم ..میبینم که دوس پسرم دارید !!
شوکه گفتم :  ت  اینجا چیکار میکنی جیمین ؟؟!!
_کیف پولت رو جا گذاشته بودی ..گوشیتم خاموش بود ..اومدم بهت پسش بدم ..البته ببخشید مزاحم اوقات خوشتون شدم ..
_ نهه..اشتباه میکنی ..
تارو پیش دستی کرد  و گفت :  سلام ..خوشوقتم من تارو هستم .. با ایشون امروز تصادف کوچیکی داشتم ..الانم از بیمارستان داریم میایم لطفا زود قضاوت نکنید ..
جیمین نگران گفت : چیشده ؟  حالت خوبه رزی ؟
عصبی گفتم : من خوبم .. فردا میبینمت ..اوکی ؟

ووت و کامنت فراموش نشه !!!😘

تلخ مثل دروغات (Complete)Where stories live. Discover now