پارت 17

368 29 3
                                    

ات قسمت 17
منکه از این حرکت ناگهانیش خشکم زده بود سکوت کردم که جمعیت شروع کردن به دست  زدن و تشویق کردند  و همگی با هم میگفتند قبول کن ..
قلبم داشت تو دهنم میزد جیمین نگاه مظلومانه ای بهم انداخت و چشماشو باز و بست کرد ...ازم خواست قبولش کنم ..
به طرف جمعیت برگشتم نگاهی انداختم ..دنی رو دیدم که سرش رو به نشانه ی تاسف تکون میداد ..
بار دیگه جمعیت شروع به تشویق کردند که ناگهان بلند بله رو گفتم ..سالن رفت رو هوا  و جیمین انگشتر رو تو دستم کرد و از جاش بلند شد  و خوشحال بغلم کرد .! باورم نمیشد  ..فکر میکردم دارم خواب میبینم ! چرا قبول کردم ؟ چیشد؟ جوگیر شده بودم !
جیمین: منو ببخش که تنهات گذاشتم ..من باید با خودم کنار می اومدم  ..من ..واقعا نمیدونم چجوری بهت بگم متاسفم..
منکه اشک تو چشمام حلقه زده بود و نمیدونستم  چی بگم که ناگهان همه با هم گفتند دوماد عروسو ببوس ..پشت سر هم میگفتند و  دست میزدن و سوت میکشیدن !
جیمین هم معطل نکرد و دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت و  بوسه ی عمیقی ازم گرفت ..همه دهنشون باز مونده بود ..
منکه از خجالت سرخ شده بودم سریع از سن پایین اومدم و  از اونجا زدم بیرون که جیمین دنبالم دوید  و دستم رو گرفت و گفت: کجا میری عزیزم؟!!
عصبی گفتم : این چه کاری بود که کردی ؟ چرا منو جلوی اون جمعیت واسه قبول درخواستت توی منگنه قرار دادی ؟ هیچ میدونی تو این مدت من چی کشیدم ؟
_ میدونم عزیزم من متاسفم ..من میخواستم حرفامو جمع کنم ..میخواستم کم کم برات از گذشتم بگم ..نمیخواستم تو از دهن دیگران بشنوی ..تو دیدت به من منفی شده بود ..
_ههه ..جالبه ..تو جای من بودی چه   واکنشی از خودت نشون میدادی؟!  از خوشخالی بال در میاوردی ؟ واو پدر دوس پسرم یه قاتله ازاده ؟
سرش رو زیر انداخت و گفت : من ازت خجالت میکشیدم دوس نداشتم وجهه ی تاریک زندگیم رو بدونی ..من میخوام که با هم بدور از تمام مشکلات گذشته توی امریکا زندگی کنیم!
_ چییی؟!! به همین راحتی ؟ اصلا به خودت زحمت ندادی نظر من رو هم بپرسی؟!
دستامو گرفت  و گفت:ما عاشق همدیگه ایم رزی ! ما برای اینکه بتونیم عشقمون رو حفظ کنیم از اینجا میریم..
دستشو پس زدم و گفتم : من نمیتونم ...
ناراحت گفت : چرا نمیتونی ؟
_ من دوس ندارم از خانوادم دور بشم..دوری از اونا به همون اندازه ی دوریه تو برام سخته
_اما ...
_ اما چی؟ تو مگه نمیگی رابطه ی تو و پدرت  تموم شدست پس چرا باید بریم امریکا ؟
خواست جوابمو بده که لی لی و هانا  پیداشون شد ..
لی لی : بهبه اقا دوماد عاشق ! سورپرایزمون کردید!
هانا دستمو کشید  طرف خودشون و گفت : صحنه ی رمانتیکی امروز خلق کردید  و از احساسات پاک رزی جلوی اون همه ادم سو استفاده کردید اما باید بگم  رزی بی سر و صاحب نیست که هر جور خودتون خواستید باهاش برخورد کنید ..
منکه از حمایت  دوستام قوت قلب گرفته بودم گفتم : بچه ها .حرص نخورید ما مشکلمون رو خودمون حل میکنیم ..
لی لی عصبی گفت : فکر کردی اشکایی تو این مدت ریختی رو یادمون رفته ..
جیمین خجالت زده گفت :  من  نیاز داشتم مدتی با خودم کنار بیام و با تمام وجودم به خاطر کاری که کردم متاسفم ..
دستمو گرفت  بوسید  و گفت  : من حاضرم جونمم رو هم برای رزی بدم ..من واقعا عاشقشم ..
هانا : الان میخوای جواب خانوادش رو چی بدی ؟ فکر کردی اونا تو رو قبول میکنن؟
لی لی : هه حتما همین فکرو کردی چون خوشتیپ و پولداری فکر میکنی میتونی همه چیز رو به راحتی به دست بیاری..
_ بچه ها خواهش میکنم بس کنید .
جیمین : نه بزار بگن ..حق دارند ..من خیلی بهت بد کردم و همه ی اینا لایقمه ..حتی بدتر از این ..
خواستم جوابش رو بدم که گفت : فردا سر کار میبینمت ..و   رفت ..
خودم رو از چنگ بچه ها در اوردم و بی توجه به داد و بیداداشون به طرف جیمین دویدم ..دستش رو گرفتم و در حالی که به نفس نفس زدن افتاده بودم گفتم : صبر کن ..
_چیشده عزیزم ..
محکم بغلش کردم و گفتم : خیلی دلم برات تنگ شده بود ..مردم و زنده شدم ..نبودت داشت دیوونم میکرد
بوسه ای به پیشونیم زد  و گفت : تا اخرین قطره ی خونم و تا اخرین نفسم کنارت میمونم و دیگه هیچوقت ترکت نمیکنم ..قول میدم ..
با چشمایی خیس از اشک بهش زل زدم و گفتم :  قول میدی ؟
_قربون چشمای خوشگلت بشم گریه نکن ..اره قول میدم ...
نگاهی به صورتش انداختم که پای چشماش سیاه و  گود شده بود  و رنگ و روش پریده بود ..و لباشم کبود میزد..
_ با خودت چیکار کردی؟  چرا انقدر صورتت داغون شده ؟!!
_ من بدون تو یه مرده متحرکم رزی ..اینو بدون که جدایی از تو مرگ منه !
_سیسسس ..هیچی نگو ..زبونت رو گاز بگیر  ..حرف مرگ رو نزن ..
از بغلش اومدم  بیرون و گفتم : فردا میبینمت .. مواظب خودت باش ..لب به الکل بزنی من میدونم و تو..
خنده ای کرد  و گفتم : تا وقتی تو رو دارم چه نیازی به مشروب دارم ؟!
خندیدم که گفت : قربون خندت بشم من ..توام خیلی لاغر و ضعیف شدی منو ببخش ..فردا ناهار مهمون منی اوکی؟
خوشحالم گفتم : باشهههه ..
فردای اون روز طبق قرارمون با هم به رستوران رفتیم ..
منکه بعد از مدت ها بالاخره اشتهام باز شده بود و داشتم با ولع غذامو میخوردم که متوجه نگاه خیره ی جیمین شدم ..
_ چیه ؟  ادم خوش اشتها ندیدی ؟
لبخندی زد  و گفت : دوس دارم تموم روزای عمرم رو با تو غذا بخورم ..
امیدوارانه گفتم : نترس اونقدر با من غذا میخوری که برات تکراری میشه ..
_ نه به هیچ وجه اینطور نیست ..تو ار روز از روز قبل برای من جدیدتری ..
_ خب حالا قلو نکن ..
_ نه من کاملا جدیم ..راستش من میخوام هر چه زودتر بیام خونتون خواستگاری و با خانوادت اشنا بشم ..
منکه از این حرف ناگهانیش تعجب کرده بودم غذا پرید تو گلوم و به سرفه افتادم که جیمین سریع لیوان ابی داد دستم و به کمرم چند تا ضربه زد  که بالاخره حالم خوب شد ..
_ بهتری ؟
_ بابا یکم مقدمه چینی کن بعد بگو نمیگی وسط غذا خوردن خفه میشم ؟؟!
_ ببخشید نمیدونستم اینجوری میشه !
_ من باید اول با خانوادم صحبت کنم و امادشون کنم ..ولی میترسم ..اگه بفهمن تو پسر خالمی ..اگه بفهمن پدرت چیکارست ..مطمئنا مخالفت میکنن ..
_تو میتونی قانعشون کنی ..پدر من دیگه کاری به ما نداره ..
_ میدونم اما من تک دختر اون خونم و خیلی روی من حساسن به نظرت به همین سادگی قانع میشن؟
_ مهم نیست چی میشه ..من اخر هفته به هر قیمتی شده میام خواستگاریت ..
منکه از این مصمم بودنش به وجد اومده بودم گفتم : خیلی خوبه ..شجاعتشو داری که برای رسیدن به هدفت به عشقت تمام موانع رو کنار بزنی !
ژستی به خودش گرفت و گفت : حالا کجاشو دیدی ! من با خیلی از سختی و بیما...
ناگهان جلوی دهنش رو گرفت ...چی میخواست بگه ؟!  بیماری؟ چه بیماری ای ؟
متعجب گفتم : بیماری؟
سرش رو زیر انداخت و گفت : نههه ..خب یعنی اره ..
رک بگو ببینم چی میگی ؟!! قرار شد با هم رک باشیم ..
_ من قبلا بیماری قلبی داشتم اما ..با عملی که کردم خوب شدم و به احتمال نود در صد هیچوقت دیگه بیماریم برنمیگرده !

تلخ مثل دروغات (Complete)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon