پارت 10

399 40 2
                                    


فردای اون شب سریع به اتاق کارم رفتم تا با جیمین برخورد نداشته باشم ..از دیشب تا حالا بدجوری خجالت زده شده بودم و نمیخواستم امروز رو حداقل باهاش رو به رو بشم هر چند سر  کار  هیچکس از  رابطه ی ما دو تا خبری نداشت ..
مشغول کارم بودم که جیمین تکست داد..
جیمین : امروز ناهار مهمون من ؟
منکه به هیچ وجه نمیخواستم امروز ببینمش گفتم : نه ..اشتها ندارم ..
_ چرا عزیزم ..اتفاقی افتاده ؟ مریضی ؟
_ نه ..میخوام رو کارم تمرکز کنم ..ناهار همراهم اوردم ..
_ باشه عزیزم هر جور راحتی ..
و ایموجی ناراحت فرستاد..
دلم براش سوخت اما نمیتونستم امروز ببینمش هر چقدر با خودم کلنجار رفتم نمیتونستم  قبول کنم که امروز ببینمش ..
تو همین فکرا بودم که  منشی شرکت  ناگهان اومد گفت : خانوم رزی ؟
_ بله ؟!
_ آقای دنی کارتون دارند ..گفتند برید دفتر دیدنشون ..
_ کی باید  برم ؟
_ همین الان ..
اه لعنت به این شانس ..مدتی بود از دستش راحت بودما ..باز آفتابی شد ..با لج از جام بلند شدم و به اتاقش رفتم که باز مثل همیشه اول سرتاپامو آنالیز کرد  و گفت : خوش اومدی ..
لحنش خیلی جدی تر شده بود و مثل قبل نبود !! گلومو صاف کردم  و گفتم : مرسی ..خب امرتون ؟
خنده ای کرد  و گفت :  عجله داریا ؟!
_ خب راستش امروز یکم کارام سنگینه بخاطر همین ..
_ اوکی اول بگو ببینم قهوه میخوری یا چایی ؟
_ نه مرسی ..قبلا صرف شده !
_هوووم ..باشه ..خب یک راست میرم سر اصل مطلب ..
منکه از این جدیتش استرس به جونم افتاده بود آروم جوری که متوجه اضطربم نشه گفتم : بفرمایید ..
_ ما میخوایم برای پیدا کردن و گسترش دادن مکان های توریستیمون برای مدتی به سفر کاری داخل کشور بریم ..یه تیم میخوایم تشکیل بدیم برای این کار و  بهترین اعضا رو برای این کار میخوایم انتخاب کنیم ..ماموریتش تقریبا یک ماهست و پاداش خوبی هم دریافت میکنید ..من از بین همکاران شما و چند تفر دیگه رو انتخاب کردم چون فکر میکنم شما هم برای اینکار بسیار مناسب هستید..
متعجب گفتم :چرا من ؟ اما من خیلی تازه کارهستم مطمئن نیستم بتونم از پس این کار بربیام !
_ درسته شما تازه کاری اما به خاطر استعدادی که داری میتونی خیلی بهتر از افرادی که سابقه کاریه بیشتری دارند بدرخشی ..همینطور اینکه اگه به خوبی بتونی از پس این کار بربیای میتونی ترفیع بگیری !
منکه با این حرفش طمع به دلم راه پیدا کرده بود گفتم : من تا فردا فکر میکنم و با خانوادم در میونش میزارم و  جوابم رو بهتون میگم ..
لبخند رضایت بخشی زد  و گفت : باشه پس من منتظر جوابتون هستم امیدوارم این فرصت رو از دست ندید !

با ذهنی مشغول از اونجا خارج شدم و کل روزم رو داشتم فکر میکردم و به کلی تمرکزم رو از دست داده بودم ..
همکار :  رزی خانوم ؟
_  بله ؟
_ چقدر غلط تایپی دارید ..این فرم رو هم جابه جا چاپ کردید ..
متعجب گفتم : چییی ؟ بده ببینم ..
با دیدن خرابکاریم نا امید سرجام نشستم و گفتم : ببخشید ..متاسفم الان درستش میکنم ..
_ دیگه تکرار نشه ..کار ما رو هم زیاد کردی !!

خسته و کوفته و در حالی که داشتم از حال میرفتم به خونه برگشتم و قضیه رو با پدر مادرم در میون گذاشتم که مامان گفت : اگه موجب ترفیعت میشه  خب فرصت خوبیه !
پدر : ولی اگه فکر میکنی نمیتونی موفق بشی و فقط داری خودتو الکی زجر میدی نرو..
مامان : اااا   چرا ناامیدش میکنی ؟ بزار خودشو امتحان کنه ..دخترم خیلی باهوشه..
بی توجه بهشون گفتم : شب به خیر من خیلی خستم ...
صبح وقتی گوشیمو چک  کردم با چندین اس ام اس جیمین رو به رو شدم که نگران حالم بود ..
_ من حالم خوبه نگران نباش ..راستی میخوام چیزی رو باهات در میون بزارم و نظرت رو بپرسم ..ساعت هشت بیا کافه تریای همیشگی ..

وقتی به کافه رفتم جیمین مثل همیشه زودتر ازمن منتظر اونجا نشسته بود ..وقتی منو دید سریع از جاش بلند شد  و گفت : خوبی  ؟ رنگ و روت چرا پریده ؟
_ من خوبم ..دیروز کارم زیاد بود بخاطر همینه ..
_ خب خوبه ..خدا رو شکر ..
منکه کلا قضیه ی اون شب رو بخاطر ماموریت دنی فراموش کرده بودم بدون خجالت گفتم : راستش من به یه ماموریت کاری از طرف دنی دعوت شدم ..
اخمی کرد  و گفت :  همون پروژه ی جدیدمون ؟
_ آره ..تو نمیدونستی منم انتخاب کرده ؟
جدی گفت :  نه نمیدونستم ..خب تو چه جوابی بهش دادی ؟
_ امروز قراره جواب بدم بهش ..و فکر میکنم که این فرصت خوبیه  .بنابراین قبولش میخوام بکنم ..
_ چییی ؟ اما میدونی چقدر این کار سخته ؟ به سختیاش و دوری از من فکر کردی ؟
_ خب  این یه مسئله ی کاریه !!  چرا انقدر سخت میگیریش؟ منم دوس دارم پیشرفت کنم ..
_ من نمیگم  میخوام مانع پیشرفت تو  بشم اما نمیخوامم سختی بکشی ..
_ نکنه بخاطر قضیه علاقه ی دنی به من حساس شدی !
عصبی گفت : نه اینطور نیست من طاقت دوریتو ندارم فقط ..
منکه با شنیدن این حرفش قلبم به تپش افتاده بود و دوس داشتم همونجا بگیرم محکم بغلش کنم گفتم : همین یکبارو بهم فرصت بده تا خودمو بهت ثابت کنم ..تو منصب بالایی تو شرکت داری ..منم میخوام در سطح تو باشم ..میخوام همه ی تلاشم رو بکنم ..
مثل اینکه این حرفم آبی روی آتیش باشه ناگهان آروم شد  و گفت :  باشه من نمیخوام مانع پیشرفتت باشم ..
دستمو گرفت  و گفت :  فقطامیدوارم این یک ماه سریع بگذره چون من دیوونه میشم ..
دستش رو محکم فشردم   و گفتم : مطمئن باش این مدت مثل برق و باد میگذره عزیزم ..

وقتی جواب مثبتم رو به دنی گفتم  خوشحال گفت : عالیه ..تصمیم درستی گرفتی ..دختر باهوشی هستی ..وگرنه از همون اوا استخدامت نمیکردم !
_ ممنون ..راستی کارمون از کی شروع  میشه ؟
_از آخر این هفته ..خودت رو حسابی آماده کن تا بتونی کارت رو به بهترین نحو انجام بدی
_ باشه ..حتما تلاشم رو میکنم ..

سه چهار  روزی هنوز فرصت داشتم ..بنابراین تصمیم گرفتم این چند روز رو همش با جیمین بگذرونم تا این یکماه نبودم رو جبران کرده باشم ..بنابراین بهش پیام دادم که امشب شام مهمون من !
اونم سریع قبول کرد  و خوشحال گفت : بهبه ..خانوم دست و دل باز ! از همین الان گفته باشم من رستوران  درجه دو سه نمیاما!
_ بابا لاکچری ..نترس ..من اونقدرام که تو فکر میکنی خسیس نیستم ..
_ خخخخخ ..شوخی کردم عشقم تو یه بستنی ام بهم بدی انگار دنیا رو بهم دادن !
_ خب دیگه لوس نشو بهت نمیاد ..
ایموجی گربه فرستاد که ذوق زده  بدون اینکه بفهمم  بلند گفتم : وایی چقدر کیوت ..
که همه  همکارا متعحب برگشتند نگاهم کردند که خجالت زده گفتم :  ببخشید  و سریع از اونجا جیم شدم ..

تلخ مثل دروغات (Complete)Where stories live. Discover now