پارت 19

348 28 1
                                    


صبح همینکه چشمامو باز کردم به جیمین زنگ زدم اما برنداشت چند باردیگه ان زنگ زدم ولی فایده نداشت ..ناامید  از اتاقم اومدم بیرون که مامان دیدم ..
مامان : خوبی دخترم ؟!!
_ من خوبم ..مامان ..تو رو خدا یجوری بابا رو راضی کن ...من تموم عواقب کارم رو میپذیرم ..لطفا بهم اعتماد  کنید ..
ناراحت گفت :دخترم من اخه چجوری راضیش کنم ..تو که میدونی بابات چقدر روی تو حساسه ..بنظرت چطوری میشه متقاعدش کرد ؟!
_ مامان من دارم دیوونه میشم ..از استرس تا شب غش نکنم خیلیه ..
_ اروم باش دخترم ..نتونستی پسره رو راضی کنی نیاد ؟
_ نه هر چی بهش زنگ میزنم برنمیداره..
_ سر کار چی ؟!نمیتونی بری اونجا بهش بگی ؟!
_ امروز روز تعطیله هااا..یادت رفته ..
_ وای راست میگی اصلا حواسم نبود ..
_الان پدر کجاست !!
_ تو که میدونی هر وقت ذهنش درگیره میره کنار رودخونه اونقدر پیاده روی میکنه تا  آروم کنه خودش رو ..
مایوسانه به اتاقم برگشتم و نگاهی به خودم انداختم ..این چه سرنوشتی بود ؟!! غم از چشمام میبارید ..امروز باید مثل هر عاشق دیگه ای از اینکه دارم به عشقم میرسم خوشحال باشم اما..همه چیه زندگیم باید با استرس پیش بره ..اب خوش نباید از گلوی من پایین بره ..
بالاخره بعد از ساعتهایی که  گذشت هر دقیقش عین شکنجه ای برای من بود گذشت و شب شد ..
جیمین قول داده بود ساعت هشت شب میاد خونمون ..
پدر اصلا باهام حرف نمیزد و با اخم روبروی تلویزیون نشسته بود و بهم بی اعتنایی میکرد ..
همون موقع صدای زنگ خونه به صدا در اومد  و  جیمین و ...چیییییییی ؟؟؟مادربزرگ !!اون اینجا چی کار میکرد ؟!!
هممون خشکمون زده بود ..جیمین گلوشو صاف کرد و گفت : نمیخواید دعوتمون کنید داخل ؟!!
پدر درحالی که هنوز اخم رو صورتش بود گفت : بفرمایید داخل ..
جیمین در حالی که حسابی تیپ زده بود و خوشگل کرده بود دسته گل رو به سمتم گرفت  و گفت : تقدیم به عشقم ..
خجالت زده دسته گل رو ازش گرفتم ..
_مرسی ..
رو به مامان کرد  و جلوش تعظیم کرد  و دستش رو بوسید و مادربزرگ رو دستشو گرفت  و گفت : من یتیمم ولی هنوز مادربزرگی دارم که هوامو داره ..
اشک تو چشمام حلقه زد که ناگهان مامان در حالی که گریش گرفته بود پرید بغل مادربزرگ و هر دوشون زدند زیر گریه ..
مامان: منو ببخش مامان ..من خیلی بدم ..چرا تنهات گذاشتم ..منو ببخش..
مادربزرگ : تو تقصیری نداشتی و فقط از سر عصبانیت تصمیم عجولانه گرفتی ..
جیمین  با دیدن این صحنه لبخند رضایتی زد ..پدر هم اخماش باز شده بود ..انگار ه دوشون منتظر همچین فرصتی بودند و من تمام این مدت اینکارو نکرده بودم ...
جیمین عین فرشته  ای وارد زندگیمون شد  و این قهر و دوری چند ساله رو به آشتی کشوند ..
مامان که خیلی خوشحال شده بود سریع رفت و از هردوشون پذیرایی کرد  و رو به جیمین کرد  و گفت  : خیلی ممنون که مادرم رو با خودت اوردی وگرنه نمیدونستم تا کی این دوری کشنده طول میکشید ..
جیمین : خواهش میکنم من کاری نکردم ..
روبه من کرد  و ادامه نداد : اگه عشق و وجود رزی نبود هیچکدوم از این اتفاقا نمیفتاد ..
مادربزرگ نگاه محبت امیزی به هردومون انداخت و گفت : چقدرم که بهم میاید ..قربونتون بشم الهی  .
خجالت زده سرم رو زیر انداختم که ناگهان جیمین رو به پدر کرد  و گفت : میدونم دوس ندارید من با دخترتون ازدواج کنم اما لطفا سکوت نکنید  و بزارید  تموم کدورتا همینجا  برطرف بشه ..
پدر جدی گفت : فکر نکن چون تونستی ما رو آشتی بدی نظر من رو میتونی عوض کنی ..
_من واسه اینکه نظر شما رو عوض کنم همچین کاری نکردم .
_ پس چرا اینکارو کردی ؟!
_چون میخواستم مادربزرگ و خانواده ی عشقم رو خوشحال ببینم مگه بده؟!
_نه بد نیست اما کافی هم نیست ..
_شما بگید من چیکار باید  بکنم تا راضی بشید ؟!!
منکه از رفتارای بابا داشتم خون خودم رو میخوردم رو به جیمین خواستم حرفی بزنم که پدر ناگهان گفت : فعلا واسه یکسال نامزد باشید بعدا واسه ازدواج یه تصمیمی میگیریم ..
جیمین : چیی؟!!یکسال ؟!!! خیلیه که ..
بابا خشمگین گفت : با من چونه میزنی ؟ اگه نمیخوای قبول کنی بفرما درب خروج از اون طرفه
مادربزرگ پادرمیونی کرد  و گفت : شرط خوبیه پسرم قبول کن ..
رو به پدر کرد  و گفت :منم این وسط واسطه میشم که هیچ مشکلی پیش نیاد ..
جیمین نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت : باشه  قبول میکنم ..من برای رسیدن به رزی هر کاری میکنم ..
مامان که داشت با لبخند به جیمین نگاه میکرد و از چشماش میخوندم که از جیمین خوشش اومده رو به پدر گفت :'منم یه شرطی دارم.
پدر :چی؟!!
_شرطم اینکه بزاری این دو تا جوون تو دوران واسه خودشون ازاد باشن و محدودشون نکنی ..
پدر با تعجب رو به مامان گفت :خانوم ما حرفامون رو با هم زده بودیم ..این پسر خانوادش مشکل دارند اونوقت  تو میخوای بهشون ازادی بدم ؟
_خانوادش مشکل دارند چه ربطی به پسره داره ؟  نمیخوام زود قضاوت کنم اما میدونم دخترم رزی  میدونه چی به صلاحشه
پدر که رنگ و روش قرمز شده بود گفت : باشه اما عواقبش پای خودتون ..
رو به جیمین کرد  و گفت : یه تار مو از دخترم کم بشه کاری میکنم که مرغای اسمون به حالت گریه کنن فهمیدی ؟
جیمین با احترام جلوش تعظیم  کرد  و گفت: چشم پدرجان ..قول میدم عین مرواریدی در صدف از دخترتون مواظبت کنم همونجور که شما تو این سالها کردید ..
_خوبه ..مواظب باش نزنی زیر قولت ..
منکه هنوزم باورم نمیشد پدر قبول کرده باشه و خشکم زده بود که ناگهان جیمین جعبه حلقه رو از جیبش در اورد  و جلوم زانو زده و گفت : با من ازدواج میکنی ؟!!
منکه از این حرکت ناگهانیش میخکوب شده بودم نگاهی به مامان و مادربزرگ انداختم که هردوشون با رضایت سری تکون دادند ..
ذوق زده  گفتم : بلههه ..
جیمین که چشماشو بسته بود خوشحال چشماشو باز کرد و انگشتر رو دستم کرد و بغلم کرد ..
تموم استرس و ناراحتی ای که این دو روز کشیده بودم همون لحظه پر کشید و رفت و جاشو به خوشحالیه وصف ناپذیری داد که در اون لحظه با تموم وجودم داشتم حسش میکردم ..
همینکه از بغلش اومدم بیرون دیدیم که مادبزرگ با اسمارت فون مدل بالایی داره ازمون فیلم میگیره ..
تعجب زده گفتم :مامان جووننن...شما کی گوشی خریدید؟!'
خندید  و ذوق زده گفت : پسرکم جیمین برام خریده ..منم دیدم این صحنه چقدر رمانتیکه گفتم ازتون فیلم بگیرم خاطره شه !!
اونقدر با لحن بامزه ای اینو گفت که هممون بلند زدیم زیر خنده ..
هنوزم باورم نمیشد همه چیز انقدر خوب پیش رفته باشه !
اون شب قرار شد  واسه مدتی مادربزرگ خونه ی ما بمونه ..جیمین موقع رفتن رو به پدر گفت : من از فردا میام تا با هم بریم سر کار ..
پدر که حالا  دیگه هیچ اخمی به صورتش نداشت گفت : باشه اگه برات زحمتی نیست ..
_ نه چه زحمتی موجب افتخارمم هست..
رو به من کرد و ادامه داد :که هر روز با فرشته ای مثل رزی سرکاربرم .
پدر :خب حالا زیاد قضیه رو لوسش نکن شب خوش ..
جیمین که از این حرف پدر خندش گرفته بود خداحافظی کرد و چشمکی بهم زد  و رفت ..
داشتم رو ابرا سیر میکردم ..فکر میکردم دارم خواب میبینم ..منو این همه خوشبختی محاله ..خدایا شکرت ..
ذوق زده زنگ زدم به هانا و لی لی و ماجرا رو براشون تعریف کردم اونا هم باورشون نمیشد  و همینطور پشت سر هم سوال پیچم میکردند !!
اون شب من  و مامان و مادربزرگ هر سه مون  بغل هم خوابیدیم ..باورش هنوز هم سخت بود ..مامان خیلی خوشحال بود و عاشقانه به مادربزرگ نگاه میکرد  و به حرفاش گوش میداد..
اخر سر هم در حالی که داشتم به قصه ی های شیرین مادربزرگ گوش میدادم به خواب  رفتم ..

تلخ مثل دروغات (Complete)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin