.devil in disguise.

292 37 4
                                    

"این جانور آهسته حرکت می‌کند و زبان چسبنده بزرگی دارد که به بیرون پرتاب می‌کند و با آن حشرات را شکار می‌کند."

چشم غره ای به خزنده زشت رو به روش که از ترس به گوشه میزش پناه برده بود رفت و به خوندن ادامه داد:" همچنین می‌تواند به سرعت رنگ پوست خود را تغییر دهد و هم رنگ محیط خود شود."

اخمی به آفتاب پرست زشت که حالا خودش رو به رنگ بلوطیه میز در اورده بود کرد و با عصبانیت موهای سیاه خوش فرمش رو که حالا بهم ریخته بود از جلوی چشم هاش کنار زد.نمیفهمید اون آدمیزاد چه چیز زیبایی رو توی این موجود چشم وزغی دیده بود. کل  مرورگر بالبیولو رو گشته بود ولی هیچ چیز جالبی راجع به این موجود پیدا نکرده بود.

آهی کشید و به ساعت نگاهی انداخت اگه نمیجنبید وقت ناهار تموم میشد. چرا باید انسان ها همچین چیزیو بسازن؟چرا اصلا باید وسیله ای رو هر لحظه بهت گوشزد میکرد "هی یک روز دیگه از زندگی مزخرفتم گذشت و تو مثل همیشه هیچ کاری نکردی."بسازن؟ حتی اگه جهنم وظیفه آزار دادن رو کنار میزاشت این احمق های فانی خودشون خودشونو ازبین می بردن.

برای آخرین بار قبل ازینکه از در بیرون بره اخمی حواله آفتاب پرست که حالا به گلدون آبی رنگش چسبیده بود کرد و بیرون رفت.
                                       ○●○●○

نگاهی به صف بلند رو به روش انداخت و آهی کشید،امرز اصلا روز شانسش نبود.معمولا افراد زیادیی برای غذا به سالن غذا خوری نمیومدن جدا از دست پخت افتضاح سر اشپز سومان تا الان بیشتر کارمندا شرکتو پیچونده بودن. ولی خوب امروز روز سرشماری بود و هیچکس  نه حوصله داد و بی داد های مدیر جونگ رو داشت و نه دلش هوس کسر حقوق کرده بود. همینطوریش زندگی تو جهنم حسابی گرون شده بود و حقوقی که ط.ش.آ به کارمنداش میداد چندان زیادم نبود، 3 هزار روح گناهکار مگه چقدر بود که ازش کمم کنن؟!
دوباره با بی حوصلگی نگاهی به صف رو به روش انداخت سه نفر دیگه و بالاخره نوبتش میشد! نیم ساعت بود که اینجا منتظر بود و خوب جونگکوک کارای مهم تری داشت! کارای مهم تری که شامل دنبال کردن اون آدمیزاد و سرچ روش های قتل بی سر و صدا یک آفتاب پرست تو بالیبولو بود
با نزدیک شدن به میز غذا چینی به دماغش داد یه مدت توی شرکت شایعه شده بود که سرآشپز غذاهارو توی دستشویی طبقه سوم ک سه ماهه هواکشش گیر کرده تفت میده و خوب جونگکوک اولین باری که این شایعه رو شنیده بود تا جایی که ماهیچه ها دهنش بهش اجازه میدادن خندیده بود ولی الان واقعا داشت به درستی و نادرستیش شک میکرد.
"منو امروز شامل سوپ خون گاو قربانی با عصاره نوزاد تازه متولد شده و نون با سبوس خاکستر استخون برای پیش غذا و اب سیب بهشتی با عصاره زهرمار به عنوان نوشیدنی و برای غذای اصلی گوشت اصیل قوچ شیطانی با سبزی خارش دار کوه الپ هستش."

چشم غره ای به سراشپز سومان که تمام منو رو با صدای مونوتون و بی احساسی از بر گفته بود رفت و نگاهی به غذا های رو به روش انداخت،چن روز پیش بین بچه های بخش ادیسون بدون سیب(تحقیقاتی و پژوهشی)پیچیده بود سراشپز سومان یکی از بزرگترین گناه کار های زمین بوده و برای کمتر کردن مجازاتش روحشو به لوسیفر(وجودشان پاینده باد) فروخته و الان برای گذروندن بقیه مجازاتش توی اشپزخونه شرکت کار میکرد و خوب با درنظر گرفتن چشم های بی روح و مرده مرد میشد گفت بچه ها بخش ادیسون اونقدراهم خالی نمیبستن.
دوباره نگاهی به غذاها انداخت،خیلی وقت بود سوپ گاو قربانی نخورده بود،لبخند کجی زد و گفت" یکم و سوپ و زهرمار لطفا."
با قرار گرفتن کاسه سوپ و لیوان پلاستیکی روی سینیش روی پاشه پاش چرخید و درحالی که تکونی به بال هاش میداد دنبال "دوست هاش"(خوب اون درواقع معنی این کلمرو نمیدونست و فقط دوسه باری که روی زمین مشغول ماموریت هاش بود شنیده بودتش و انگار فانی ها به افرادی که یکم بیشتر از بقیه میشناختن لقب دوست رو میدادن اما هنوز دلیل این کارو نمی فهمید به هر حال ادما که قرار بود تهش بمیرن این مسخره بازی ها که برای هر چیزی یه اسم میزاشتنو درک نمیکرد.) گشت. با دیدن کله سرمه ای رنگ جیمین پوزخندی زد به سمت میز گوشه سالن رفت.

summon the satan bitchWhere stories live. Discover now