" جونگ جهیون ، بیست سال . بیماری : کاردیومیوپاتی حاد " یکی از پرستار ها بار دیگه وضعیت جهیون رو برای دکتر و پرستار های دیگه تکرار کرد و جراحی آغاز شد .
بعد از گذشت چهار ساعت بالاخره ، جراحی به اتمام رسید .
وقتی تیونگ از در اتاق عمل خارج شد جانی با سرعت به سمتش دوید و با نگرانی بهش زل زد .
دکتر لبخند زد و دستی رو شونه ی پسر خاله ی بیمارش کشید " حال جهیون خوبه . من بهت قول دادم که درمانش کنم "
جانی متقابلا لبخند زد و از دکتر تشکر کرد و پشت سرش راه افتاد . پسر خاله جهیون میخواست وارد اتاقش بشه که تیونگ ازش خواست بیرون صبر کنه .
دکتر باید مطمئن می شد که وضعیت جهیون استِیبل هست و بعد میتونست به جانی اجازه بده که وارد اتاق بشه .
دکتر به بیمارش که چشماش رو بسته بود و به خواب فرو رفته بود نگاه کرد .
خوشحال بود که تونسته عمل موفقی رو پشت سر بزاره .
تنها صدایی که تیونگ میتونست بشنوه صدای بوق دستگاهی بود که علائم حیات جهیون رو نشون میداد .
بعد از گذشت مدتی ، پلک های جهیون شروع به لرزیدن کرد و آروم باز شد .
تیونگ شکه شد چون نمیخواست پسر اون رو بعد جراحی ببینه .
" هی ، حالت چطوره ؟ " تیونگ پرسید
" من خوبم " جهیون با خواب آلودگی ای که تاثیرات دارو ها بود جواب داد .
" خب ، تبریک میگم . امیدوارم از این بعد زندگی خوبی داشته باشی . خداحافظ " تیونگ گفت و داشت به سمت بیرون حرکت می کرد که ...
" میتونیم وقتی من حالم خوب شد و خواستم بیمارستان رو ترک کنم ، با هم نوشیدنی بخوریم ؟ "
دکتر متوقف شد .
لب هاش شکل خط گرفته بودن . به سختی نفس کشید و سعی کرد کمی دربارش فکر کنه .
نفس عمیقی کشید و آرومی سری به نشونه تایید نشون داد و بعد به سرعت ناپدید شد .
یک هفته گذشت و تیونگ حتی یک بار هم برای چک کردن جهیون به اتاقش نرفت . در واقع نمیخواست به اتاقش بره .
به خودش قول داده بود که بعد از انجام جراحی ، دیگه هیچ وقت جهیون رو نبینه تا احساساتش از بین بره .
اما به محض شنیدن پیشنهاد جهیون ، اون رو قبول کرد.
نمی خواست به این که یه جورایی اون ها قرار گذاشتن ، فکر کنه و میخواست بهش
مثل یه قرار عادی نگاه کنه .
تیونگ داخل مطبش نشسته بود و داشت بیماری رو معاینه می کرد . قرار معاینه تموم شده بود و وقت رفتن رسیده بود . یونیفرم سفید رنگش رو در اورد ، کیفش رو روی دوشش گذاشت و از مطب خارج شد .
" تیونگ "
تیونگ به سمتش نگاه کرد . پاهاش سست شد و نزدیک بود بیفته .
" هی ، جهیون . چطوری ؟ یه هفته ای میشه ندیدمت " تیونگ گفت و لبخند تصنعی ای زد .
هنوز آماده ی دیدار با جهیون نبود .
درست مثل همیشه ، چال گونه های جهیون قلبش رو حسابی لرزوند .
" من خوبم ، به لطف تو " جهیون با لبخند ، گفت .
" من فقط کارم رو انجام دادم "
احساساتت رو دخالت نده ، تیونگ با خودش گفت .
" داری میری ؟ " جهیون پرسید .
" آره شیفتم تازه تموم شده " تیونگ جواب داد .
" پس میتونیم امروز بریم نوشیدنی بخوریم ؟ "
تیونگ نفس عمیقی کشید و سری کرد .
جهیون اصرار کرد که با ماشین خودش برن اما تیونگ گفت که ماشینش همراهش هست و با ماشین خودش میاد . و هر دو قبول کردن که همزمان با همدیگه اما با ماشین های جداگونه برن .
هر دوی اونها ماشین هاشون رو به سمت کافه روندن و با توی دید قرار گرفتن اون ایستادن .
تیونگ همراه جهیون وارد کافه شد و هر دو پشت میز کنار پنجره نشستن .
" من کسی رو دعوت کردم . مشکلی که نداری ؟ " جهیون گفت
تیونگ سرش رو به نشانه نفی تکون داد و گفت : نه مشکلی نیست
" تا اون باید ، میخواستم این رو بهت بدم " جهیون گفت و کارتی رو از توی جیبش خارج کرد و به سمت تیونگ گرفت .
تیونگ کارت رو گرفته و شروع کرد به خوندنش .
احساس کرد یه سطل آب یخ روی سرش ریختن : تو ...
" من هفته دیگه ازدواج می کنم . امیدوارم بیای ، تیونگ "
....
پایان ۱/۳
ESTÁS LEYENDO
Fixed.-JaeYong [Book 1 of the Mend Trilogy][Per. Translate]
Fanfic" میتونم قلبت رو ترمیم کنم " Writer : @v_primaleon Translator : Melody