بعد از اولین دیدار و مکالمه ای که باهم داشتن چانیول متوجه شد که قیافه بکهیون و اخلاقش مثل جلد کتابیه که گفته شده مناسب کودک و نوجوانه اما محتواش به جدیت یک رمان روانشناختی معماییه
و البته که چانیول هیچی از کتاب سردرنمیاورد، پس به همین چند خط توضیحات درباره بکهیون توی سرش بسنده کرد و به دنبال مرد شنل پوش برگشت به اشپز خانه و پشت میز کوچک و گردی نشست و به بک نگاه میکرد که از تک تک حرکاتش خشم و اجباری جوشش میکنه، جوری که محکم ظرف ها را روی میز میزاشت یا محکم سبزیجات رو خرد میکرد جوری که اگر دست کسی زیر چاقوش بود قطعا کنده میشد و سکوت خونه رو میشکست،. البته اگر صدای حشرات رو در مظر نمیگرفتیم
و خب چانیول برخلاف 185 سانت ارتفاع و دوتا گوش و چشم گنده، همونقدری ترسیده بود که توی کارنامه اش نمره درخشان میگرفت و مادرش اونو فرامیخوند...اما نه! پس سعی کرد یجوری بکهیون رو نرم کنه تا کمتر عصبی باشه
- میگم بکهی-
حرفش تموم نشده بود که بکهیون با صدای بلندی دست از کار کشید و چانیول میتونست قسم بخوره از پشت سرش متوجه تکون خوردن شونه های بک شده. بکهیون نفس عمیقی کشید و سعی کرد همونطور که یاد گرفته بود خوش رفتار تر باشه، اما متضاد با فکرش چیز دیگه ای بیان کرد و برگشت سمت چانیول
+ تو گفتی با چی اومدی اینجا؟
- با ون
+ میتونی منو ببری اونجا؟بکهیون به سمت چهارچوب اشپزخانه رفت و اونجا منتظر به پسر بلد قامت نگاه کرد، بعد از چند ثانیه چانیول با پاهای لرزان و چنگ زده به شنل و بکهیون در تلاش برای رهایی از دست های چان،. داخل جنگل پرسه میزدند
در مسیر متوجه حیوانات اطراف خود میشدند و برعکس اما واکنشی دریافت نمیکردند. بنظر چانیول هرجا که سوسک نداشت چیزی برای ترس بجا نمیزاشت اما اون درباره کفشدوزک یا کرم های شبتاب مطمعن نبود.. ولی اون شب فهمید که اینام باید به لیست ترس هاش اضافه کنه
بعد چند دقیقه کوتاه پیاده روی، به ون رسیدند. دست نخورده و سالم سرجاش بود و چانیول برای اولین بار اون روز حس خوش شانسی کرد اما با حرف بک سریع پوکر شد
+ ماشینت زرد رنگه؟ جدی؟چانیول توجهی به حرفش نکرد و تنها به داخل ماشین رفت تا از وجود وسایلش مطمعن بشه اما متوجه شد بکهیون درست عین عزرائیل بدون داس پشت سرش ایستاده. با دیدنش دادی کشید و دستشو روی قلبش گذاشت وبا چشمای گنده نگاهش کرد
جوابی از بکهیون دریافت نکرد و تنها با ترس و خشم بهش نگاه میکرد که چطور به وسایلش نگاه میکنه، کارشو زود تموم کرد و دستشو به شنلش مالید، انگار که وسایل روغنی یا کثیف بوده باشن.
+مطمعن شدم که نه محققی نه منجم، تنها یه ادم عجیبی با موهای صورتی و ماشین زرد.. اوه! و یه لباس زیر فسفری رنگبکهیون به شرت چانیول نگاه کرد و خندید، اما چانیول تنها چشماشو بست و سرشو تکون داد و توی ذهنش دیپ وب طولانی ای با سهون راه انداخت که اون شرتو براش خریده بود
حالا بکهیون لبخندش محو شده بود اما لحنش نرم تر از یک ساعت پیش بنظر میرسید
+امشب رو میتونی بمونی، اما من فکر نکنم شب های بعدی هم بتونی با این شرایط به شهر برگردی پس..بکهیون نگاهش رو به ماه داد و لبخندی زد، لبخندی با زیبایی و درخشندگی ماه که چانیول متوجه شد چشم های بکهیون هم اروم به رنگ ابی ملایمی در میآیند. در چشم هایش، موج های ابی به ارامی موج های دریا تکان میخوردند و شادی پنهانی در انها بود.
+تو اجازه داری بمونی اما با قوانین من باشه؟
چانیول تنها به تکوم دادن سرش اکتفا کرد و بعد با زل زدن به پشت بک سعی کرد که بین درخت ها گمش نکنه که البته یکی دوبار پاش روی خرده چوب رفت و داد هاش توی گوش اهالی جنگل میپیچید.وقتی برگشتند به خونه، بکهیون به غذایس سر زد و سوپ گیاهی رو توی کاسه ای چوبی ریخت و جلوی چانیول گذاشت و خودش هم صندلی میز تحریرش را برداشت و روبه روی چان نشست و شروع به خوردن کرد
چانیول به زرس قاطع میتونست بگه هیچوقت غذایی به بی مزه ای و آبکی این سوپ نخورده بود اما چاره ای نداشت و بشدت گرسنه و مدیون بکهیون بود پس بدون هیچ حرفیبه خوردن ادامه داد و در اخر کاسه رو معذب روی میز گذاشت و تشکری زیر لب گفت
بک نیم نگاهی بهش انداخت و کاسه هارو جمع کرد و کناری گذاشت و دوباره روبهروی چان برگشت
+مقدمه چینی نیازی نیست پس سریع قوانینو میگم... یک: تو کار هم فضولی نمی-
-اما تو توی ون منو گشتی
+اگر اینکارو نمیکردم باید اون بیرون بین علف ها و حشرات میخابیدی و صبح هم میدیدی یه پرنده روت خرابکاری کرده
بکهیون تند تند و با تحکم گفت و در اخر با انگشتش به چان اشاره کرد
+ دوم: من شب ها درحال یادگیری و روز هام درحال مرور کتاب هامم پس مزاحمم نمیشی و سوم : دهنت باید قرص باشه وگرنه با همین دستام گردنتو میشکونم فهمیدی؟خب حداقل چانیول خوشحال بود که شلوارش تمیز و گردنش هم سالم سرجاشه. اب دهنشو محسوس قورت داد و گردنشو دست کشید اما با حرف بعدی بکهیون سکوت بدی کرد
+ من درحال اموزشم.. و معلم من ماهه!
________________خب سلام... ببخشید که طول کشید تا اپ کنم..
همش درگیری فکری داشتم که درباره داستان چه درباره زندگی خودم
امیدوارم این پارتو دوست داشته باشید :)
YOU ARE READING
Talking To The Moon
Fanfiction- مینی فیک* پارک چانیول، ادمی که نمیتونست یه "پسر" خوب یا یه " آدم" معمولی توی جامعه باشه پس باید خانوادش براش تصمیم جدی بگیرن و چطور میشه که چانیول سر از جنگلی عجیب درمیاره که توش تنها خودش بودو خودش؟ اما صبر کن یکی دیگه ام اونجاست درست میبینه؟ بیو...