اون روز صبح برای هیچکدومشون عادی شروع نشد و این روند تا بقیه روز هم ادامه داشت. بکهیون نمیتونست درست حسابی روی کار و درسش تمرکز کنه و چانیول هم نمیتونست از فکر اتفاقایی که صبح افتاد خارج بشه. درکل، چانیول آدمی نبود که خیلی وقتشو سر فکر کردن و مرور خاطرات بذاره. همیشه سعی میکرد از تک تک لحظاتش آخرین بهره رو ببره و گور بابای بقیه چیزا! مهم منم و الان!
اما حالا داشت به تلفنی فکر میکرد که خیلی وقته باهاش کار نکرده، به هون که همیشه پشت سرش میومد و کارای احمقانه اونو میکرد تا احساس تنهایی نکنه، به مادرش که همیشه سعی میکرده بهترین غذاهارو براش بپزه، یا پدرش که برخلاف چیزی که تصور میکرد گذاشت بره به ناکجا آباد. یه جورایی کل زندگیش توی این سه نفر ادم خلاصه میشد و هیچوقت به این قضیه دقت نکرده بود. همیشه آدم های زیادی دور و برش داشت، ولی هیچکدوم از طرفین نتونستن -یا نخواستن- اون پرده نازک دوستی رو کنار بزنن و صمیمی تر بشن.
نمیدونست ایده خوبیه که بره اتاق بکهیون یا نه. از بعد صبحونه اصلا باهم صحبت نکرده بودن و حتی ریخت همدیگه رو هم ندیده بودن و این وضعیت داشت آزارش میداد. تصمیم گرفت بره یکم تو جنگل بچرخه و اگر چیز خوردنی ای پیدا کرد بیاره. پس از خونه بیرون رفت و خیلی اروم و بی صدا در رو بست.
بکهیون حتی یک لحظه هم نمیفهمید چی داره میخونه. به نوشته ها نگاه میکرد و ورق میزد اما دریغ از یک کلمه. بخشی ازش هنوز روی میز صبحونه جا مونده بود. این مدت اصلا دقت نکرده بود که داره با چان چطور برخورد میکنه، چون در هر صورت اون با یه لبخند و به حرف بی مزه دیگه ازش میگذشت. خودشو درگیر روابط با آدما، یا کلا هر موجود زنده ای، نمیکرد. همه چیز موقتی بود و احمقانه و هیچوقت قرار نبود برای فایده ای داشته باشه.
به ماه فکر کرد و سرشو بالا اورد که نور خورشید توی چشم هاش خورد. چشم هاش رو به ارومی بست و شروع کرد به گفتن جملاتی که برای صدا زدن استادش استفاده میکرد:
O bright and shining moon, O luminary of the darkest nights, one who has seen and heard and knows no more and no less than God, please talk to me.
( ای ماه روشن و درخشان، ای نوری از تاریک ترین شب ها، آن که دیده ای و شنیده ای و از خدا بیش و کمتر نمی دانی، لطفا با من صحبت کن. )به امید اینکه بالاخره استادش اماده صحبت باهاش باشه، چشم هاش رو باز کرد و متوجه شد که نور ماه همه جارو فرا گرفته و دیگه خبری از خورشید و روز آفتابی نیست. سعی کرد احساساتش رو کنترل کنه و با تن صدای ملایم و آروم ادای احترام کرد.
- سلام استاد مون. اوضاعتون خوبه؟ چند روزی بود که نتونسته بودم با شما ارتباط برقرار کنم.
~ درود بر تو فرزندم. چه چیزی باعث شده که منو صدا بزنی؟
- چند روزه که میخوام راجب پسری که اخیرا پیشم زندگی میکنه ازتون سوال بپرسم اما...
~ فکر میکردم زودتر از اینها متوجه بشی، بکهیون.
پس حدس بکهیون غلط نبوده. چیزی راجب این پسر هست...
- چرا اینجا اومده؟ چرا الان؟
~ طی این بیست و پنج سالی که پیشم بودی، چیز های زیادی یاد گرفتی. ولی این همه چیز نیست.
از این جمله تکراری استادش واقعا خوشش نمیاومد. تو دلش آهی از ناچاری کشید و بعد برای آرامش خودش، دستی به چونش کشید.
- من راجب خودمون بهش گفتم. اون حتی اسمم رو هم بلده و من هیچ آدمی رو شبیه این یارو ندیدم. واقعا نمیدونم باید چیکار کنم؟ حس میکنم یه کم دیگه بذارم بمونه یه کاری دست جفتمون میده و اصلا نمیتونم با وجودش راحت روی کار هام تمرک..
~ پسرم چرا اینقدر نگرانی که چیزی راجب ما یا اسمت میدونه؟ بنظر که پسر بدی نمیاد...فکر نمیکنم بخواد بلایی سرمون بیاره. میدونی، باید طرز رفتار با موجودات دیگه رو هم یاد بگیری بالاخره هرچی نباشه قراره زیاد باهاشون سروکله بزنی.
از شنیدن جمله آخر چیزی توی دلش هرّی ریخت پایین. انگار دوباره همه چیز براش واضح تر و واقعی تر شده بود. این مدت کاملا فراموش کرده بود که هدف نهاییش چیه. به این تلنگر نیاز داشت. با صدایی که حالا یکم رنگ آرامش به خودش گرفته بود به استادش نگاه کرد.- حق با شماست...حالا شاید یکم خرابکار باشه ولی فکر نکنم...ادم بدجنسی باشه نه؟
~ آره عزیز جان. عه ببین! حتی الان که ما داریم صحبت میکنیم داره تو جنگل قدم میزنه! اوه..فکر کنم داره میره سمت توت های سمی!
- چی ؟؟؟
___________________________________
سلام! امیدوارم حالتون خوب باشه و از این پارت هم لذت برده باشین. موتورم روشن شده و گفتم قبل اینکه امتحان ها شروع بشه و به سرزمین گا سفر بکنم، لااقل یکم بنویسم.
YOU ARE READING
Talking To The Moon
Fanfiction- مینی فیک* پارک چانیول، ادمی که نمیتونست یه "پسر" خوب یا یه " آدم" معمولی توی جامعه باشه پس باید خانوادش براش تصمیم جدی بگیرن و چطور میشه که چانیول سر از جنگلی عجیب درمیاره که توش تنها خودش بودو خودش؟ اما صبر کن یکی دیگه ام اونجاست درست میبینه؟ بیو...