- بهم دست نزن
بک کلهشو به سمت دیگه ای حرکت داد تا به این فکر نکنه که الان توی ذهنش به یک آدمیزاد عجیب غریب گفته خوشتیپ و در عین حال، اینکه یکی موهاشو دست بکشه حس خیلی خوبی داره. از اینکه ممکن بود ماه این فکرارو بشنوه از خودش عصبانی شد.
- بیا فقط در سکوت یه چیزی بخوریم هوم؟ زود برمیگردم.
و سریع از جاش بلند شد و سمت اتاقش رفت تا صورتش رو با آب داخل سطل تمیز کنه و دعا کنه که زودتر این پسره از پیشش بره تا به زندگی عادیش برگرده. اخیرا نتونسته بود درست حسابی با ماه خلوت بکنه و هروقت میخواست راجب چانیول ازش سوال کنه، انگار نمیشد. احساس میکرد استادش داره چیزی رو با زبون بی زبونی بهش میفهمونه. هیچ کار اون بی معنی نبود...انگار درسی در سکوت داده شده بود و حالا باید آزمونش رو میداد.
از اون طرف، چانیول هنوز داخل اشپزخونه نشسته بود و بعد کنار زدن تخیلاتش راجب تمساح های احتمالی، با خودش فکر میکرد که نکنه واقعا وجودش برای همه موجودات زنده اذیت کنندست؟ حتی برای سهونی که همیشه باهاش در ارتباط بود و حتی یه بار براش سوپ درست کرد که در نهایت باعث شد مریضیش بدتر بشه؟
با به یاد اوردن اون خاطره زیر لب یه "دهنت سرویس سهون" گفت و با یادآوری حرف بک، از ترس اینکه دیر بشه، با ذکر اوه فاک، سریع بلند شد و نیمرو هایی که حاضر کرده بود رو چید. وقتی کارش تموم شد سر میز نشست.+ بکهیون!! صبحونه آمادست!
بک درحالیکه خیلی جدی و عمیق داشت به استادش و چانیول و تمام اتفاقاتی که اخیرا افتاده بود فکر میکرد و در عین حال لباسش رو عوض میکرد خشکش زد. همونطور که دست هاش با حالت V شکل رو هوا بودن و تازه یقه لباس رو وارد کلهش کرده بود فریاد زد.
- چی گفتی؟؟
چانیول تازه متوجه گندی که زده بود شد و یدونه محکم با کف دستش به پیشونیش ضربه زد که صداش توی خونه پیچید. دستش رو به حالت صلیب روی سینه اش به حرکت دراورد و تمام چیزایی که تا اینجا از مسیح یادش بود رو توی ذهنش مرور کرد و یکبار دیگه پشیمون شد از اینکه به انجیل خوندن مادرش و نصیحت هاش درست و حسابی گوش نمیداده.
در همین لحظه، بکهیون با سرعت به سمتش حرکت کرد و درست اونور میز کنار صندلیش ایستاد و با نگاهی آمیخته از ترس و خشم و تعجب نگاهش کرد. چانیول به مردمک های قشنگش که حالا گنده تر از قبل شده بودن و با حالت عصبی به چپ و راست تکون میخوردن خیره شد.
+ نه ببین اینطوری نیست که توی کارت فضولی کرده باشم فقط اسمت رو روی یکی از وسایلت دیدم همین! به جون مامانم قسم میخ-
- کدوم وسیلهم؟
+ ببین به خدا که از عمد نبود خب؟ بیا بشین روی صندلی بعد بهت توضیح میدم باشه؟
BINABASA MO ANG
Talking To The Moon
Fanfiction- مینی فیک* پارک چانیول، ادمی که نمیتونست یه "پسر" خوب یا یه " آدم" معمولی توی جامعه باشه پس باید خانوادش براش تصمیم جدی بگیرن و چطور میشه که چانیول سر از جنگلی عجیب درمیاره که توش تنها خودش بودو خودش؟ اما صبر کن یکی دیگه ام اونجاست درست میبینه؟ بیو...