اون شب ، برخلاف همیشه که پرده اتاقشو میکشید و به ارزو هاش فکر میکرد ؛ تنها چیزی که ذهنشو مشغول کرده بود پسر عجیبی بود که ملاقات کرده بود. اصلا هیچ ایده ای نداشت که یه ادم چقدر میتونه غیرعادی باشه. این حتی از اتفاقایی که ماه براش تعریف میکرد هم عجیب تر بود.
ماه چیزایی رو دیده بود که خورشید هیچوقت فرصت دیدنشونو نداره و این داستان های باحال ، تمام و کمال مال خود بکهیون بودن و این یکی از دلایل خوشحالی زندگی اروم اما فانتزیش بود ولی...این پسر..
بکهیون دستی به موهاش کشید و صندلی چوبی رو جلو تر کشید و مداد چوبی رو بین انگشت هاش تکون داد. باید تمرکز میکرد وگرنه به هیچ جا نمیرسید. باید برای هدفی که بوجود اومده بود تلاش میکرد ولی...
با ناچاری آهی کشید و به ماه نگاه کرد و بعد چند دقیقه با چشمای خوشحال به برگه های بدخط نگاه کرد و برگه ای جدید بیرون کشیدو شروع به نوشتن کرد.
چانیول نمیتونست بخوابه ، هنوز بابت حرفی که زده بود خجالت کشیده بود و با کتاب خوندن هم فقط وقتشو تلف میکرد چون هیچی حالیش نمیشد. پس اروم پاهاشو روی کف چوبی خونه گذاشت تا صدایی تولید نکنه.
اروم اروم درحالی که دستشو نرم روی دیوار میکشید جلو رفت و از پشتش بکهیونی رو تماشا میکرد که تند تند درحال نوشتنه و گاهی کمی مکث میکنه .
با خودش فکر کرد اگر مثل بکهیونی درس میخوند الان حداقل لازم نبود از خونه بزنه به چاک و از سهون دور بشه. همیشه ته وجودش از اینکه اینقدر متفاوته بدش میومد ، دلش میخواست میتونست قبول بشه ... درک بشه و پذیرفته بشه. ولی خب...حداقل تونست با یه ادم عجیب تر از خودش اشنا بشه
بکهیونی که فامیلیشو نمیدونه !! و البته خیلی بداخلاقی میکنه و همش قانون مانون میذاره...ولی حتی توی این ظلمات هم بازم گونه هاش برجسته هستن و زیر نور نه چندان ضعیف ماه برق میزنن. راستی چطوری؟
میخواست بازم جلو بره و ببینه چی مینویسه که دید بک کاغذو تا کرد و لای کتابی دست ساز گذاشت. یادش اومد که جایی کنار اون نداره و بکهیون فقط منتظره که اون بره ، پس اروم عقب گرد کرد و به سمت اتاقش رفت و اون شب برخلاف شبهای دیگه آرزو کرد که کاش برای بکهیون متفاوت باشه.
----------------------------
سلام مجدد...هپی سامررر :)
یچیز همینطوری نوشتم...فقط برای راه افتادن دستم و نشون دادن اینکه فراموش نکردم...هر روز به فکر این داستانم ، پس زیاد جدیش نگیرید...
خودم از نویسنده هایی که دیر اپ میکنن متنفرم و خب همیشه میگن از هرچی بدت بیاد سرت میاد... هنوز اعتماد بنفس ندارم و هنوز نمیتونم پرفکت باشم ولی وقتی این داستان رو تموم کنم چیز میز کوچیک تر و جمع و جور تری دارم که بنویسم...
مرسی از کسایی که میخونید و ووت میدید و کامنت میزارید...چون وقتتون رو برای این نوشته های ناشی میزارید..
امیدوارم روزی بتونم مورد پسند واقع شم :)
اگرم جایی کصدستی کردم شرمندههههه :)))
YOU ARE READING
Talking To The Moon
Fanfiction- مینی فیک* پارک چانیول، ادمی که نمیتونست یه "پسر" خوب یا یه " آدم" معمولی توی جامعه باشه پس باید خانوادش براش تصمیم جدی بگیرن و چطور میشه که چانیول سر از جنگلی عجیب درمیاره که توش تنها خودش بودو خودش؟ اما صبر کن یکی دیگه ام اونجاست درست میبینه؟ بیو...