وقتی که حس کرد به قدر کافی با اهنگاش خونده و عر زده و رانندگی کرده، ماشین رو نگه داشت و تازه چشمای درشت و قهوه ای اش رو گردوند تا متوجه شد جایی که ایستاده فراتر از شهره
درواقع اون اصلا توی شهر نبود! اون به طور دقیقی رو به روی جنگلی بود که برگ درخت هاش مثل موهای پرپشتی توی هم لولیده بودن و نمیتونستی بین درخت های کاج رو ببینی
چانیول به این فکر افتاد که باید تو گوشیش دنبال یه اهنگ حماسی/ترسناک برای این صحنه بگرده، چون خورشید به ارومی درحال پایین اومدن بود و با بیرحمی اخرین پرتو های اون روزش رو توی صورت چانیول پرتاب میکرد
گوشیشو از روی صندلی ماشین برداشت و با دیدن علامتی بالای گوشیش که نشون میداد انتی نداره با چشمای گنده و حرصی به گوشیش نگاه کرد
"لعنت به این شانس خو مگه چشای کورتو باز نمیکنی که ببینی کجا داری میری یا کدوم ور داری میرونی؟ خوبه این لابه لا به کسی یا چیزی نزدما هوووف"
با خودش کمی بلند صحبت کرد و بعد قسمت پیام ها رفت و با دیدن 43 پیام از طرف سهون مطمعن شد مادر اولش سهون بوده و چون سهون ممه نداشته که بهش شیر بده و اونقدری احمق بوده که نتونه شیر خشک درست کنه، چانیولو جلو در خونه مادر پدرش انداخته و فلنگو بسته
تمامی پیام ها به دو دسته تقسیم میشد: تهدید ها و سوال کجایی چرا جواب نمیدی.. البته بخش تهدید ها اونقدر عجیب بود که نمیدونست بخنده یا گریه کنه و در اخر تصمیم گرفت هیچکدومو انجام نده و فقط برای سلامتی عقل دوستش دعا کنه.
در این بین دو سه تا تماس از پدرش هم دریافت کرده بود و بعد با تعجب به ساعت دستش نگاه مرد و متوجه شد حدود پنج شش ساعتی رانندگی میکرده.. چطور خسته نشده بود؟ اصلا ماشین بنزین داشت؟
میخواست بره تا بنزین ماشین رو چک کنه و حتی دستش هم به دستگیره ماشین نزدیک شده بود اما صدایی خش خش مانند از بین درختا درومد که باعث شد با ترس دستش رو عقب ببره و به درخت های بلند قامت نگاه کنه.
طبق عادتش برای تمرکز و دقت بیشتر، اخم کمرنگی کرد و اروم قدماشو به سمت جنگل روبه روش پیش گرفت.. مثل کسانی که مسخ یا هیپنوتیزم شده باشن نگاهشو از محل سروصدا نگرفت و ادامه داد
شاخ و برگ رو با دستاش کنار میزد و متعجب بود چطور همچین جایی تابلویی نداره یا اصلا ادمی نیست یعنی کسی جز خودش به اینجا نیومده بود؟خب این تجربه خوبی بود،. کاشف جنگلی که درختاش به کون همدیگه چسبیده بودن
ناگهان صدای خش خش بلند شد اما ایندفعه واضح تر بود.. پس یعنی نزدیک شده بود! با هیجان بین درخت هارو گشت و متوجه موجودی شد که بین برگ ها تکون میخورد..
با نگاهش موجود رو دنبال میکرد که از دیدش محو شد اما چند ثانیه بعد سنجابی از روی شاخه درخت درحال تماشاش بود درحالی که چیزی دستش بود. چانیول با دیدن سنجاب حس عجیبی پیدا کرد اما در نهایت لبخندی بیجون به حیوون بنده خدا زد و ادامه داد
YOU ARE READING
Talking To The Moon
Fanfiction- مینی فیک* پارک چانیول، ادمی که نمیتونست یه "پسر" خوب یا یه " آدم" معمولی توی جامعه باشه پس باید خانوادش براش تصمیم جدی بگیرن و چطور میشه که چانیول سر از جنگلی عجیب درمیاره که توش تنها خودش بودو خودش؟ اما صبر کن یکی دیگه ام اونجاست درست میبینه؟ بیو...