سه تا پلهی کوچیک رو پشت سر گذاشت و سمت آشپزخونه رفت. سر و صدای اعضای دیگه شنیده میشد و این یعنی بکهیون از همه دیرتر بیدار شده بود.
شقیقههای دردناکش رو فشرد و چشماش رو چند بار باز و بسته کرد تا تصویر از حالت ماتی در بیاد.
بازوی کبود شدهاش درد میکرد اما سعی کرد توجهی نکنه و لبخندی زد.
-" صبح بخیر. "
با صدای بلندی گفت و تکتک پسرا با خوش رویی جوابش رو دادن.
جزء چانیول...
نگاهی به سمت انتهای میز ننداخت و یک راست سمت تنها صندلیِ خالیِ کنار سهون رفت.
-" چی میخوری؟ "
سهون پرسید.
-" هیچی میل ندارم، فقط شیر میخورم. "
-" امروز برنامه داریم! "
چانیول بلند گفت و همشون میدونستن این جمله و اخم کمرنگش خطاب به کیه.
-" سهونا میشه فقط یک قاشق عسل تو شیرم بزنی؟ "
آروم گفت و لیوان نسبتا داغ شیر رو جلوتر کشید.
-" معده ات درد میگیره بکهیون؟! "
چانیول با خشم خفهای هشدار داد و سهون بدون حرف ظرف عسل رو دوباره کنار گذاشت.
-" نه چانیول حواسم هست... باید شیر رو بخورم، جزء رژیممه. "
با لبخند بیحالی جواب داد و چشمهاش رو دزدید. لیوان رو به لبش نزدیک کرد.
-" به اون منیجر احمق بگو معدهاش حساسه و شیر و لبنیات براش خوب نیست. هیونگ لطفا این رو پیگیری کن. "
پسر قدبلند گفت و آشپزخونه رو ترک کرد.
سوهو در سکوت به بکهیون نگاه کرد و پسر کوچیکتر با بغض خفهای شیر رو نوشید.
-" نخورش هیونگ... "
جونگین نگران نگاهش کرد... ظرف شکلات صبحانه رو سمتش هل داد.
-" اوه نه، من باید با چربیهای دور شکم و بازوم خداحافظی کنم. "
و نصفه بیشترِ شیر شیرین نشده رو خورد و از جاش بلند شد.
-" من میرم آماده شم... "
***
-" بکهیون شی، بنظرم این تیشرت آستین کوتاه بهتر باشه!... "
استایلیست با تعجب گفت و لباس مشکی رنگ رو بالا گرفت.
اما بکهیون یه کبودیِ نسبتا بزرگ و دردناک روی بازوی راستش داشت و هیچ کدوم از پسرا خبر نداشتن، پس با لبخند یک قدم عقب رفت و دستش رو بالا آورد.
-" نه میونگ شی، من یکم سردمه. "
لباسا هیچ تفاوتی نداشتن، روی هر دوشون تصویر یه دریای آبی و خورشید سیاه بود اما بکهیون آستین بلندش رو تنش کرد.
برخلاف بقیهی پسرا، و خداروشکر دلیلی داشت که به منیجرش بگه...
-" پس بیا گریمت رو انجام بدم. "
روی صندلی نشست و بدنش رو منقبض کرد.
-" چرا رنگت پریده؟ "
دختر با نگرانی گفت و پالت سایهها رو برداشت...
-" چیزی نیست! "
چشماش رو بست تا پودر مشکی رنگ پشت پلکاش بشینه.
معدهاش منقبض میشد و درد میکرد.
شیر به معدهاش نمیساخت اما برای کنسرتها باید سه کیلو لاغر میکرد..
پس درد رو با گزیدن لبهاش و فشردن چشماش نادید گرفت.
...-" چانیول داری لجبازی میکنی! "
سوهو با بدبختی گفت و بازوی پسر رو گرفت تا متوقفش کنه.
-" اونی که لجبازی میکنه من نیستم! "
پسر با خشم هیسهیس کرد و سعی کرد بازوش رو آزاد کنه...
-" احمقانه رفتار نکن، تو خوابگاه که نیستیم. بکهیون بچه نیست. "
پسر قدبلند پوزخندی زد و نگاهش رو به چشمهای سوهو کشوند.
-" آره بچه نیست هیونگ. برای همینه که داره به خواست خودش درد رو تحمل میکنه. بازوم رو ول کن کاری نمیکنم. "
پسر بزرگتر ناچاراً دستش رو ول کرد...
-" من با منیجر صبحت میکنم و مطمئن باش درستش میکنم. "
با اطمینان گفت و چانیول تنها به پسر ریز جثه نگاه کرد. دورتر از اونا زیر دست گریمور نشسته بود و چشماش بسته بود.
و رنگ پریده و دستهای مشت شدهاش از چشم هیچ کدوم از پسرا دور نمونده بود.
-" آمادهاین؟ باید بریم برای ضبط. "

ESTÁS LEYENDO
But i'm only human [ Complated ]
Fanfic" داستان زندگی واقعیِ پارک چانیول و بیون بکهیون دو عضو اکسو که عشق بینشون به چشم بقیه اشتباهه و اونا مجبورن از هم فاصله بگیرن، نگاهشون رو از هم بدزدن و مژههای خیسشون رو پنهان کنن. اما احساس بینشون هر چقدر اشتباه... اونا دوستش دارن. و دوست داشتن هم...