با صدای زنگ ساعت چشماش رو باز کرد و با حیرت به جای خالی بکهیون نگاه کرد. با ترس نیمخیز شد و اهمیتی به تیر کشیدن شقیقههاش نداد.
دیشب تو بغلش خوابیده بود. این موقع از صبح کجا رفته بود؟!
نور موبایل رو توی اتاق گرفت اما پسر بزرگتر اونجا نبود.. از جاش بلند شد و سمت در رفت. شاید رفته بود آب بخوره؟
اول اتاق خودش رو چک کرد و بعد هم بقیهی پسرا، اما اونجا هم نبود.
نور کمسوی آشپزخونه خیالش رو راحت کرد و به اون سمت از خونه رفت.سرشو روی میز گذاشته بود و دستش معدهاش رو از روی لباس چنگ زده بود.
-" بکهیون؟ "
پسر کوچیکتر با نگرانی صداش کرد و سمتش رفت، جلوی پاش زانو زد و سعی کرد سرش رو بلند کرد.
-" چیشده؟ ببینمت. "
بیحال سرش رو بلند کرد و سعی کرد چشمای سرخش رو بدزده.
-" هیچی! تشنهام بود بعدم خسته بودم یکم اینجا نشستم. "
اما سرخی کمرنگ گونههاش و خیسیِ نامحسوس پیشونیش چیزی نبود که حرفش رو تائید کنه!
-" معدهات درد میکنه؟ "
پسر با نگرانی و عصبانیت پرسید و دستشو روی دست مشت شدهاش گذاشت. بکهیون با بغض نالید و خودش رو عقب کشید.
-" نه یول برو بخواب لطفا. "
-" قرص خوردی؟ "
چانیول بیتوجه به التماس تلخ توی صداش از جاش بلند شد و سمت یخچال رفت.
-" خوردم چانیول. برو تو لطفا ."
-" کجا برم؟ "
غرید و با چشمای تیز به پسر نگاه کرد.
-" تو مسخره کردی منو بک؟ تو این ساعت با درد اومدی اینجا نشستی؟ بچهای؟ چرا من یا یکی دیگه از پسرا رو صدا نکردی؟ خوشت میاد منو روانی کنی نه؟ "
نفس کوتاهی کشید و نگهش داشت، جوابی نداد و با کمک دستش از جاش بلند شد.
-" من هیچیم نیست. و آره بچهام و الانم دست از سرم بردار. "
و بدون حرف دیگهای قدمهای سستش رو سمت اتاقش کشوند.
و چانیول فکر کرد، ایکاش چند ساعت پیش محکمتر بغلش میکرد...
بکهیون ترسو نبود، فقط زیادی فکر میکرد و این افکار مستقیم روی قلبش مینشستن و زخمش میکردن.
میدونست چانیول این ساعت بیدار میشد و تا دوساعت بعد تو سکوت روی نوشتن کار میکرد. پس تنها در اتاق رو قفل کرد و پشت در سُر خورد.
این که گریهاش بخاطر درد معدهاش بود یا درد قلبش مگه مهم بود؟
...سر سنگینش رو به شونهی سوهو تکیه داد و سعی کرد تا رسیدن به فرودگاه کمی بخوابه. از سرمای عجیبی که تنش داشت لبههای پیراهنِ روی تیشرتش رو بیشتر دور خودش پیچید.
-" شب خوب نخوابیدی؟ "
جونمیون با نگرانی دمه گوشش لب زد و موهاش رو از پیشونیش کنار زد. پسر کوچیکتر تنها بازوش رو چسبید و نفسش رها کرد.
-" فقط یکم خستهام. "
کوتاه توضیح داد. سهون بدون حرفی پیراهن بزرگ و سفید رنگش رو درآورد و روی پاهاش انداخت. بکهیون بدون باز کردن چشماش لبخندی زد.
-" آروم تر برونید لطفا. "
سهون به راننده تذکر داد تا پسر بزرگتر بتونه کمی استراحت کنه. پلکای پف کردهاش نشون میداد نخوابیده یا زیاد گریه کرده.

ŞİMDİ OKUDUĞUN
But i'm only human [ Complated ]
Hayran Kurgu" داستان زندگی واقعیِ پارک چانیول و بیون بکهیون دو عضو اکسو که عشق بینشون به چشم بقیه اشتباهه و اونا مجبورن از هم فاصله بگیرن، نگاهشون رو از هم بدزدن و مژههای خیسشون رو پنهان کنن. اما احساس بینشون هر چقدر اشتباه... اونا دوستش دارن. و دوست داشتن هم...