Part 10

7.3K 1.3K 459
                                    


با شنیدن صدای قدم های جین روی راهروی خونه، که همزمان با سوت زدن نزدیک تر میشد، لعنتی به خودش فرستاد که چرا هنوز کلید در خونش رو از برادرش پس نگرفته.

با این حال زحمتی به خودش برای تکون خوردن نداد و منتظر رسیدنش به اتاق شد.

بعد از باز شدن در و نمایان شدن کت راه راه جین از بین چهارچوب، صدای نالیدنش به گوش برادر کوچیکتر رسید.

"من اومدَـ... خدای من تهیونگ... این چه وعضیه؟"

قدمی داخل گذاشت و سعی کرد بدون لگد کردن کاغذ ها و پوشه های متعدد روی صندلی بشینه.

"اینا چیه؟ چرا اینجا جوریه که انگار زلزله اومده؟"

تهیونگ کاغذ های توی دستش رو روی پوشه ی قرمزی قرار داد و بدون بلند کرد سرش جواب داد:"خواستم بیای تا در مورد همینا باهات حرف بزنم."

برادر بزرگتر ابرویی بالا انداخت و نگاه سوالی دیگه ای به تهیونگی که وسط کلی برگه و سند نشسته بود کرد.

"خب؟ من منتظرم که اون دهن لعنتیت رو باز کنی داداشی."

تهیونگ از لحن حرصی برادرش لبخند محوی زد و گفت:"من میخوام اموال جونگکوک رو تمام و کمال بهش برگردونم."

جین پوزخند صدا داری تحویل برادرش داد:"شوخی قشنگی نبود. میدونم اینقدر احمق نیستی."

تهیونگ که از لحظه ی ورود برادرش سرگرم پیدا کردن سند های اموال جونگکوک بود، بلاخره سرش رو بلند کرد و با جدیت گفت:"میدونی که جدی بودم."

"اوکی فرضاً پس دادی. اون توی تیمارستان میتونه چه غلطی باهاشون بکنه؟"

تهیونگ به خاطر بذر امید هرچند کوچیکی که ته دلش کاشته شده بود، لبخند احمقانه ای زد و جواب داد:"بهم فرصت داده که دلش رو به دست بیارم تا ببخشتم. و اولین قدم پس دادن اموالشه."

جین ناباورانه پرسید:"که چی بشه؟"

"که برگرده سر زندگیمون، من دوسش دارم جین."

جین قیافه ی مسخره ای به خودش گرفت و ناراحتی ساختگی ای گفت:"الان دیگه چیه اونو دوست داری؟ چیزی ازش باقی نمونده که بخواد سهم تو بشه."

به خاطر این حرف برادرش، با غم عجیبی که روی قلبش حس میکرد از وسط کاغذ ها بلند شد و تلو تلو خوران خودش روی تخت اتاق انداخت.

"این بلاییه که ما سرش آوردیم. اینا همش تقصیر توعه سوکجین. تو این بازی رو راه انداختی."

جین اینبار با عصبانیت از روی صندلی بلند شد و سمت برادر کوچیکترش هجوم برد. یقه ش رو توی دستش فشردو صداش رو بالا برد و جواب داد:"سعی نکن همه ی تقصیر هارو گردن من بندازی و خودتو تبرعه کنی تا وجدانت راحت باشه. اره من بدم و میدونم چیکار کردم. من بازی رو برنامه ریزی کردم اما تو میتونستی قبول نکنی، میتونستی ادامش ندی، لعنت بهت تهیونگ تو میتونی اونقدر خوب و عمیق نقشتو بازی نکنی تا آسیب کمتری ببینه. میتونستی و نکردی! پس اینقدر برای من نقش آدم خوبه رو بازی نکن داداش کوچیکه."

Wrong Distance | CompletedWhere stories live. Discover now