part 16

6.9K 1.1K 270
                                    

ووت، نظر و انرژی دادن یادتون نره ♡

بعد از چیزی حدود یک ماه، تصمیم گرفته بود تهیونگ رو از غار تنهاییش بیرون بیاره.

کلیدش رو توی قفل در فرو برد اما با وارد نشدن کلید، اخمی کرد و بیشتر تلاش کرد.
چند لحظه ای درگیر بود تا اینکه فهمید قفل عوض شده و دیگه با کلید یدکی ای که دستش بود باز نمیشه.

انگار تهیونگ واقعا قصد کرده بود توی تنهایی خودش بمیره و دیگه برادرش رو هم به خلوتش راه نده.
با حرص دستش رو روی زنگ نگه داشت و صدای ممتدش رو بلند کرد.

"باز کن این درو."

داخل آشپزخونه، تهیونگ نگاه شرمنده ای به جونگکوک انداخت و بعد پیشونیش رو مالید:"تا باز نکنم از اینجا نمیره! میشه لطفا بری توی اتاق؟ باید باهاش صحبت کنم."

جونگکوک هم در مقابل لبخند مهربونی زد و بوسه ی سبکی روی شقیقه ی همسرش نشوند:"باشه، لطفا زیاد طولش نده. اصلا از برادرت خوشم نمیاد و اینو میدونی."

چشمهاش رو روی هم گذاشت و بهش آرامش خیال داد که طرف اونه و دیگه قرار نیست اجازه بده برادر بزرگترش زندگیش رو بهم بریزه.

جونگکوک سمت اتاق خواب قدم برداشت و تهیونگ هم از روی صندلیش بلند شد و به سمت در ورودی رفت و بازش کرد.

"ها چته؟ چرا دستتو گذاشتی رو زنگ بر نمیداری!"

جین با اخم و رگه هایی از تعجب گفت:"تو... با هیونگت درست حرف بزن."

تهیونگ کلافه نفسشو بیرون داد:"برو بابا. اومده به من ادب یاد بده الان."
خواست در رو توی صورتش ببنده که جین پاش رو بین در قرار داد و بعد از هل دادن در، بی تعارف وارد خونه شد.

"چرا قفل درو عوض کردی؟"
همونطور که میپرسید، جلو رفت روی مبل نشست.
با تعجب نگاهی به خونه ی مرتب و تروتمیز انداخت و ابروهاشو بالا انداخت.

تصور میکرد باید با یه خونه ی بهم ریخته و یه تهیونگِ داغون رو به رو بشه... نه تصویری که مقابلش بود.

تهیونگ در رو محکم به هم زد و دستش به سینه کمی جلوتر از مبل ایستاد:"برای اینکه هر وقت دلت خواست پاتو نذاری تو خونه م. من نیاز به یه فضای امن شخصی دارم میفهمی؟"

برادرش پوزخندی زد و کلیدی که حالا دیگه به دردش نمیخورد رو روی میز پرت کرد:"منه خر نگرانت بودم... اما انگار خیلی ناراحت نیستی و حالت خوبه. حداقل اینجوری به نظر میاد."

تهیونگ میدونست که جونگکوک قطعا پشت در اتاق ایستاده رو داره به حرفهاشون گوش میکنه، شاید این هم یکی از قدم هایی بود که باید در راه به دست آوردن دوباره ی قلبش برمیداشت.
باید خودش رو بهش ثابت میکرد...

"اینجا چی میخوای؟"
با پای بی قرارش روی زمین ضرب گرفت.

"اوه... چرا دارم احساس میکنم عجله داری که برم؟"
برادر بزرگتر نگاه مشکوکی بهش انداخت و چشمهاش رو دور خونه چرخوند تا ببینه چیزی دستیگرش میشه یا نه.

Wrong Distance | CompletedWhere stories live. Discover now