پارت دوم

34 10 0
                                    

آفرودیت | Aphrodite🌻
پارت دوم

خاکسپاری در حیاط پشتی قصر، در کنار اتاق و آلات مذهبی انجام می‌شود.
پدر جاکوب بر یک بلندی ایستاده و آماده سخنرانی است.
انبوهی از مهمانان روی صندلی‌های چیده شده نشسته‌اند و آن‌هایی که جایی ندارند در کنار دیگران ایستاده‌‌اند.
در به دستور ملکه، در صندلی‌های جلویی مستقر شده و از ماری خواستم تا در این جو متشنج کنار من بنشیند.

صدای بلند پدر جاکوب در حیاط کاستلنو پیچید:
<<-به نام سه خدای درخشان متیس، دفنیس و ماه.
که زاده‌های خود را برگذیدند و از نژاده‌های شیطان و فرشته و انسان بر ما مقرر کردند و هر کدام را هدفی دادند تا در این جهان پیش برند.
آن‌کس که هدف وجودین خود را یافت و راهش را بپیمود روحش سالیان دراز در قمر‌ها می‌زیستد و لطف و برکت برای این جهان می‌آورد
و آن‌کس که از این هدف الهی منحرف گردید روحش در آسمان‌ها سرگردان و عذاب الهی در انتظار اوست!
امروز دفنیس خدای ما، از این فرزند ناشایست شرمگین است.
آی ای مردم با ایمان! آسمان‌ها را نگاه کنید که از اشک خدای دوم گرفته است. هوای را ببینید که چه منفور و غمگین است.
گرترود پیر از راه خدایانش منحرف گشت و عذاب گرفتار او شد و نژاد انسان را سر افکنده کرد.  ننگ بر آن پیرزن بی‌ایمان>>

دو راهبه تابوت گرترود را آوردند؛ کمی که نگاه کردم متوجه شدم تابوتی در کار نیست و جسم بی‌جان گرتورو است که بر روی تخته‌ای چوبی و پارچه‌ای بر آن حمل می‌شود.
پدر جاکوب از بلندی پایین آمد و ناگهان پارچه را از تن عریان و سنگیِ گرترود کشید.
جمعیت به وحشت افتادند. صورتم را با انزجار برگرداندم تا شاهد این صحنه نباشم. حس کردم که حالت تهوع به من دست داده است.
-ای مردم! ببینید که نفرین خدایان چگونه این برگذیده‌ی مغرور را هیچ کرده است ببینید و برای کافران شرح دهید.
کاسه‌ی چشم‌های گرترود خالی و پستان‌هایش همچو دو سنگی بر بدنش بودند.
و من آرام چشم‌هایم را بستم...

سر انجام خاکسپاری به پایان رسید و بعد از سوگند یاد کردن من به عنوان برگذیده‌ی آنجل و زاده‌ی ماه، ملکه به عنوان برگذیده‌ی شیاطین و زاده‌ی متیس، لنسلوت به عنوان لرد سرزمین‌های انسان‌ها و بانو صوفیا در مقام بانوی اول آنجل، مردم کم کم کاستلنو را ترک کردند.

وقتی بعد از خداحافظی تشریفاتی با ملکه، آماده باز گشتن به آنجل شده بودیم؛ نوک بینی و گونه‌هایم قرمز شده بود.
کمی قبل از پایان مراسم گریه کرده بودم ولی به لطف ماری کسی متوجه من نشد.
ماری متعجب از من پرسیده بود که چرا گریه می‌کنم وقتی تا به حال گرترود را ندیده‌ام؟
و من به او توضیح دادم که حتی شیطان هم از آنکه کسی در مزارش اشک نریزد دلگیر می‌شود.
گرترود یک پیرزن تنها و بی‌آزار بود؛ حداقل از دید من...

بادی خنک از جانب شرق وزید و پیراهن مشکی‌ام را همراه برگ درختان تکان داد.
در میان حرف زدن‌های ماری به آسمان نگاه کردم و به این اندیشیدم که امروز میتل برگهایم هوای بسیار دلپذیری دارد...
***

Aphrodite | آفرودیتWhere stories live. Discover now