پارت سوم

32 9 8
                                    

آفرودیت | Aphrodite🌻
پارت سوم

تابستان در آنجل معتدل و مرطوب است.
باغبان‌ها به دستور بانو به تکاپو می‌افتند و تا اواسط جولای شهرها و دهکده‌ها از اشرفی‌های زرد رنگ پر می‌شوند.
وقتی قلعه به گل‌های خوش‌بو و درختان جوان مزین می‌شود؛ نوبت دختران دربار است که مانند بانوان اصیل، برای رفع آشفتگی ذهن، به قدم زدن در باغ پناه می‌برند و ناگهان دوک یا شوالیه‌ای جوان شیفته‌ی ظرافت و زنانگی‌شان می‌شود.
حقیقت این است که حتی فرشتگان‌ هم به دنبال جاه و مقام هستند!

من و ماری هم عاشق قدم زدن در باغ هستیم.
گاهاً وقتی دایه مارتا مشغول استراحت ظهرگاهی است؛ من و ماری از قلعه خارج شده و سراغ تاب مخفی‌مان می‌رویم که در پشت حیاط، بین دو میله‌ی آهنی قرار گرفته است.
چند ساعتی را صرف دویدن در باغ و نشستن زیر درختان می‌کنیم و در پایان حظور خورشید با لباس‌هایی گلی به قلعه باز می‌گشتیم.
دایه‌ مارتا با دیدن لباس‌های گلی و موهای نامرتبم اخمی می‌کرد و تمام آن شب را از ظرافت زنانگی و رفتارهای یک بانوی اصیل و با سیاست می‌گفت.
ماری گاهی به من طعنه می‌زد آن روزی که با یک دوک ثروتمند ازدواج کنم دایه مارتا که دیگر هدفی در زندگی ندارد سر به بیابان‌ها خواهد گذاشت و به دنبال حرف خود تا دقیقه‌های طولانی می‌خندید.

امروز از آن روزهایی نبود که بتوانیم در باغ قدم بزنیم.
به گفته‌ی دایه، بانو با سران شیاطین جلسه‌ی مهمی داشت و حیاط قلعه پر از نگهبانانی بود که به گفت‌وگو نشسته بودند.
من و ماری کنار دیگر دختران مشغول خیاطی بودیم.
خیاطی را دوست دارم اما همیشه کوک‌هایم نامرتب و کثیف در می‌آمد و دایه مارتا با دیدنشان خشمگین می‌گفت که باید بیشتر تمرین کنم زیرا خیاطی هنر یک زن است.

وقتی مشغول خیاطی بودیم یکی از دخترها رو به من پرسید: آیا حقیقت دارد که گرترود توسط خدایان نفرین شده است؟
به او گفتم که چیزی نمی‌دانم.
ایزابل متعجب گفت:
-چطور نمی‌دانی وقتی خودت یک برگزیده‌ای؟

بی‌آنکه سرم را بلند کنم به دوخت و دوز ادامه دادم.
-نمی‌دانم. من برای این چیزها تربیت نشده‌ام!
من آموخته‌ام تا ادبیات بخوانم و داستان‌های انگلیسی را به فرانسه برگردانم.

این‌بار ماری بود که پرسید:
-از زندگی در زمین چه چیزی به خاطر داری؟

لبخندی زدم و به او گفتم:
-چیز زیادی به خاطر ندارم ولی می‌دانم انسان‌های زمین از جهان ما، داستان‌هایی می‌سازند و هیچ ایده‌ای از حقیقی بودنش ندارند...
***

Aphrodite | آفرودیتOnde histórias criam vida. Descubra agora