آفرودیت | Aphrodite🌻
وقتی با عجله به روی میز خم شده و برگهها را وارسی میکردم؛ در زیر کاغذها، سر تیتیری با نام "وصیتنامه"
دیدم.
سرعت حرکت دستانم با پمپاژ خون در ماهیچهایم یکی بود!
با تردید برگه را برداشتم و قبل از آنکه متن را بخوانم؛ به امضای انتهای وصیتنامه توجه کردم.
"آرمند جردن فوربز"
وقتی که در تامل نام را زیر لب هجی میکردم؛ ناگهان دستگیرهی درب سفید چرخید.
از جا پریدم و لحظهای دامن پیراهنم زیر پاهایم گیر کرد.
فورا برگه را به زیر کاغذها برگرداندم و بزاق دهانم را فرو بردم.
وقتی سرم را بالا بردم؛ چهرهی متعجب صوفیا را میان در دیدم که به من مینگریست.
قبل از آنکه او چیزی بگوید، صدایم را صاف کرده و سعی کردم دلهرهام را پنهان کنم.
-بانو! ماری به من گفت برای دیدن شما به اتاق جلسه بیایم.او با تردید سری تکان داد و نپرسید که چرا وقتی متوجه غیبت او شدم، اتاق را ترک نکردم؟
من اگر به جای او بودم؛ این سوال را از خود میپرسیدم!
نمیدانم.
شاید هم حوصلهی بحث با کسی که تا صبح هم قرار است دروغ ببافد را نمیداشتم!از اتاق خارج شدم و او درب را پشت سر من بست.
وقتی وارد سالن شدیم، ازدحامی دیده نشد و خدمتکاران رفته بودند.
به این فکر کردم که گلدانهای سالن چقدر بیحضور آدمها زیبایند!
نوری که از پنجرهی قلعه وارد میشد؛ مدتی پس از ظهر را نشان میداد.وقتی به طرف پلهها رفتیم؛ بانو رو به من کرد.
-ونوس عزیزم!
میخواستم تو را با هانس آشنا کنم.-هانس؟
-بله
او فرزند لرد وفادار آنجل، لرد کامپبل است!-آه! من و آقای کامپبل پیش از این ملاقات کردهایم!
قبل از آنکه بازهم بحثهای متفرقه را پیش بگیرد از او پرسیدم:
-جلسه چطور پیش رفت بانو؟ناگهان حالت چهرهاش تغییر کرد و سرش را پایین انداخت.
-اوه بله!
خوب بود!با تردید به او نگاه کردم.
-ولی چهرهتان گویای این نیست...چند لحظهای سکوت کرد و وقتی به پایین پلهها رسیدیم، گوشهی لباسم را گرفت و بیآنکه کسی متوجه شود؛ مرا به گوشهای کشاند.
در چشمانم نگاه کرد و آرام گفت:
-حقیقت این است که با توجه به شرایط فعلی و صلاح ممکلت، مجبور به فسخ قراردادی به نفع شیاطین شدهایم!چند لحظهای متحیر ماندم به او نگاه کردم؛ خشم را در جریان خون خود احساس کردم.
-قراردادهای سیاسی بیش از دویست سال از صلح سه نژاد قدمت دارند حتی در میان مردم به رای گذاشته شدهاند!
حال بیهیچ اطلاعی به مردم آنجل تصمیم به فسخ قراردادی که حتی من هم نمیدانم چیست میکنید؟!ملکه چشمهایش را برگرداند.
-چارهای جز این نداشتم.
تو دخالتی در فعالیتهای سیاسی نمیکنی.
پس در تصمیمات نهایی من هم دخالتی نکن!با دیدن آقای کامپبل که جامش را به نشانهی سلام برای او بالا برد لبخندی زد و با قدمهایی متین دامنش را بالا برد و به سوی او رفت.
در جای خود نگاهی به اطراف انداختم.
مسئولان شیاطین، با خنده جامهای شراب خود را پر میکردند.
اثری از شاهزاده نبود!
من هم در سکوت تنهایی و با چشمانی متحیر، به لرهای خشمگینی نگاه کردم که با زمزمههایشان، قلعه را ترک میگفتند...
***
YOU ARE READING
Aphrodite | آفرودیت
Romanceمتیس، دفنیس و ماه. سه قمر که مردم جهانی فراطبیعی میپرستند و هر قمر زادههایی را برای انجام اهدافی از زمین، به این جهان میفرستند. سه نژاد فرشته، شیطان و انسان که با صلحنامه در یک جهان زندگی میکنند. همه چیز مخفی و پوشیده است که ونوس دختر ماه، که...