پارت چهارم

26 10 0
                                    

آفرودیت | Aphrodite🌻
پارت چهارم

وقتی مشغول خیاطی و گفت‌و‌گو بودیم؛ سر خدمتکار با عجله از پله‌ها بالا آمد و با نفس‌هایی گرفته اعلام کرد که زنان دربار هم باید برای خوش‌آمد گویی به مهمانان، مقابل درب قلعه حاضر شوند.
شوری میان دختران افتاد.
ایزابل با هیجان برخاست و خطاب به دیگر دختران کرد.
-شرط می‌بندم دوک ریچارد و آقای کامپبل هم در این دورهمی شرکت خواهند کرد.
ماری در حالی که نخ و سوزنش را در گوشه‌ای می‌گذاشت متعجب گفت:
-ولی آقای کامپبل که خیلی جوان است و گمان نمی‌کنم نقشی در جلسه داشته باشند.

ایزابل چشم‌هایش را برگرداند.
-نگفتم که در جلسه شرکت می‌کند؛ گفتم قرار است به قلعه بیاید. پدر او لرد سرزمین‌های شمالی است و گویا قرار است او شوالیه‌ی فداکار آنجل بشود. پسران می‌گوید که در تیراندازی مهارتی الهی دارد!

وقتی من و ماری اتاق چوبی‌ را به مقصد پله‌ها ترک می‌کردیم از او پرسیدم که آقای کامپبل کیست.
-آقای کامپبل گاهی برای آموزش تیراندازی به پسران، به قلعه می‌آید.
به اینجا که رسید آرام‌تر از قبل گفت:
-بعضی‌ از خدمتکاران می‌گویند بین او و بانو صوفیا خبرهایی است.
آقای کامپبل مرد ساکت و بی‌آزاری است اما حتی اوهم نمی‌تواند از چشم دختران دربار دور بماند!

به طرف درب باز شده‌ی قلعه و دو ستون دختران و خدمتکاران رفتیم.
بانو در راس آنها ایستاده و منتظر مهمانان بود.
به من اشاره کرد که کنار او به ایستم ولی ترجیح دادم تا پیش ماری بمانم و خودم را در معرض دید لردها و مقام‌دارها قرار ندهم.
برای همین بعد از نشان احترامی کوتاه به بانو، با ماری کنار دیگر دختران ایستادیم.

با ورود سران شیاطین همهمه‌ها خاموش شد.
ولی ناگهان بین دوک‌هایی که با لبخند و احترام وارد می‌شدند متوجه‌ی شاهزاده ویلیام شدم و ناخداگاه ترس مرا فرا گرفت.
قبل از آنکه چیزی بگویم؛ ماری متعجب در گوشم زمزمه کرد:
-توهم آن چیزی که من می‌بینم را می‌بینی؟ عجیب است! شاهزاده ویلیام هیچ‌گاه در جلسه‌ها شرکت نمی‌کرد.

سرم را به طرفش برگرداندم.
-گویا داستان پیچیده‌تر از آن است که ما متوجه شده‌ایم!

با کنجکاوی به او نگاه کردم که مانند همیشه نگاه سرد و غمگین خود را به چهره داشت و موهای مشکی‌اش قسمتی از پیشانی‌اش را می‌پوشاند.
بی‌لبخند سری تکان می‌داد و با همراهی بانو به طرف سالن اجتماعات رفتند.

بعد از شیاطین، نوبت به ورود مقام‌دارهای آنجل بود.
ایزابل را دیدم که با شوقی که تلاش برای سرکوبش داشت در گوش دختران زمزمه می‌کند.
وقتی لردها وارد شدند و با لبخندی سلام می‌کردند؛ ماری به طور نامحسوس به فردی اشاره کرد.
-نگاه کن آقای کامپبل آنجاست.

او مردی جوان با موهای مجعد و مردمک‌هایی قهوه‌ای بود که چهره‌ای مهربان و خوش‌برخوردی داشت.
اما چیزی که مرا راجع به او متعجب ساخت؛ این بود که مانند دیگر مهمان‌ها، لباس رسمی بر تن نداشت.

با ورود همه، درب قلعه بسته شد و خدمتکاران جام‌ها را از شراب مرغوبی پر کردند.
کمی به اطراف نگاه کردم و متوجه گروه کوچکی شدم که آماده‌ی نواختن بود.
با خود فکر کردم این فضای رسمی، برای چه جلسه‌ی مهمی می‌تواند باشد؟
***

Aphrodite | آفرودیتOnde histórias criam vida. Descubra agora