پارت هشتم

20 6 13
                                    

آفرودیت | Aphrodite🌻
#پارت_هشتم

-عجله‌کن ونوس، اگر در هفده سالگی توان دویدن نداشته باشی بزودی بجای من با مادربزرگ هم‌صحبت خواهی شد!
دامنم را بالا گرفته بودم و و با نفس نفس به دنبال آن هیولا می‌دویدم.
درد در زانوهایم می‌پیچید و قفسه‌ی سینه‌ام می‌سوخت.
بالاخره در کنار درختی ایستادم و با سختی به ماری گفتم که باخت را قبول می‌کنم و جمعه را با او به تئاتر می‌روم
-نمی‌دانم چرا از اول این مبارزه‌ی احمقانه را پزیرفتم وقتی می‌دانستم تو یک هیولای خستگی ناپذیری!

او با نفس‌های کوتاه خنده‌ای کرد و در کنار من به درخت تکیه داد.
-مطمئنم عاشق این نمایش خواهی شد! بعد از این همه سال دیگر سلیقه‌ات را می‌شناسم.

من که همچنان نفس‌نفس می‌زدم در جواب گفتم:
-نمی‌دانم. فقط حوصله‌ی بیرون رفتن در این شرایط را ندارم.

او پوزخندی زد و بعد، سکوتی بین ما برقرار شد.
پیراهنم را بالا گرفتم و روی چمن‌ها نشستم.
صدای آواز تعداد زیادی از گونه‌های پرندگان شنیده می‌شد.
حتی نام خیلی‌هاشان را نمی‌دانم.
ماری خطاب به من گفت:
-چه خلوت آرامش‌بخشی!
مرا به یاد روزهای عادی و آراممان در آنجل می‌اندازد.

به او نگریستم و به چشمان آبیش دقت کردم.
-دوباره بلبشوی دوک‌ها هم تمام می‌شود و دربار آنجل به همان کسالت سابق بر می‌گردد.
مردم ننگ جدید را خواهند پذیرفت و به زودی همه چیز عادی می‌شود. تو چه فکری می‌کنی؟

لبخندی زدم.
-نمی‌دانم؛ نظری ندارم.

او منتظر برای جوابی، به من نگاه کرد.
آهی کشیدم و دستانم را بر سبزه‌های تر کشیدم‌‌.
-بلی
شاید برای دیگران اوضاع نرمال دوباره ایجاد شود.
ولی یک چیزی را می‌دانی؟
آن روز عادی که می‌گویی هیچ‌گاه برای من فرا نخواهد رسید.
من هر روز از بستر بلند می‌شوم و به شیر صبحانه‌ای نگاه می‌کنم که آن را از یک موجود ناتوان ستانده‌ام.
به ‌کتاب‌هایی می‌نگرم که به لذت مطالعه، نفس برگی را گرفته‌ام و به نهاری که به بهای زنده‌ماندنم قربانی کرده‌ام...

ماری متعجب دهان گشود تا به من بفهماند چه افکار احمقانه‌ای را در گوشه‌ی ذهنم نگه داشته‌ام.
ولی قبل از آنکه چیزی بگوید.
من باز لبخندی زدم.
-نه! نمی‌خواهم راجب این موضوع با تو صحبت کنم.
با هیچ‌کس نمی‌خواهم صحبت کنم...

کامل به طرفش برگشتم و دستانش را فشردم.
-ولی این را بدان که جهان عادی برای من، زمانیست که من و تویی وجود نداشته باشیم!

ماری شگفت زده به جشمان من نگاه کرد.
در سکوت و باد ملایمی که به گونه‌هایمان می‌‌خورد به هم نگاه کردیم.
من به این فکر می‌کردم که چه چشمان زیبایی دارد!
ولی ناگهان صدای دویدن فردی را به طرف خودمان شنیدیم.
چهره‌ی نگران و وحشت‌زده‌ی اسکارلت در مقابلمان ظاهر شد.
اشک‌ها صورتش را خیس و سرخ کرده بودند.
-ونوس، خواهش می‌کنم با من بیا!

سریعا از جای برخواستم و نگران پرسیدم:
-چه شده؟

او بی‌هیچ حرفی دستم را گرفت و به تندی با خود کشید.
موهایم را که از قدرت باد به صورتم خورده بود کنار زدم.
به دنبالش کشیده شدم و وقتی برگشتم ماری را دیدم که با تردید به من نگاه می‌کرد.

اسکارلت من را به گوشه‌ای از باغ برد که درختان انبوه مانع از دید فردی می‌شد.
با این‌حال او با ترس اطرافش را بررسی کرد و سپس صدایش را پایین آورد و با بعض گفت:
-فکر می‌کنم اتفاق وحشتناکی برای من رخ داده باشد.

دلشوره گرفته بودم و منتظر ماندم تا چیزی بگوید.
او مشت کوچکش را باز کرد که لباس‌زیر سفید رنگی در آن قرار داشت.
گریه و ترس به او امان صحبت کردن نمی‌داد.
-وقتی به کاترینا نشان دادم از ترس جیغ کشید و گفت بیماری وحشتناکی گرفته‌ام و تا آخر ماه از خونریزی خواهم مرد.
ترسیدم به دایه مارتا بگویم برای همین...

لباس زیر او خونی بود!
من ابروانم را بالا انداخته و کج خندیدم...

***

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 11, 2020 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Aphrodite | آفرودیتWhere stories live. Discover now