پارت پنجم

27 10 1
                                    

آفرودیت | Aphrodite🌻
پارت پنجم

مرد نوازنده با لباسی رسمی، در پشت پیانوی قدیمی نشسته است و کلاویه‌ها را به قطعه‌ای از بتهوون می‌نوازد.
این پیانو چندین سال است که در قلعه، زیر پلکان‌ها قرار دارد و توسط چندین نسل از دختران دربار نواخته شده.

از سینی خدمتکاران، جامی از شراب قرمز برداشتم و در میا ازدحام سالن و صدای پر شور دختران که مشغول گفت و گو با لردهای جوان بودند، در نزدیکی پیانو ایستادم و سعی کردم با موسیقی، بر افکار آشفته‌ام سویی بدهم.
مرد نوازنده، چشم‌هایش را بسته و با لبخندی ناپیدا بر لبانش، بی‌توجه به من و تمام نجاست‌هایی که درست در چند قدمی‌مان در جریان بود، عاشقانه می‌نواخت.
در گمان از خود پرسیدم آیا کاری‌ هست که با انجامش، من هم بتوانم گوش‌های شنوایم را بر نجاست‌های دنیا ببندم؟

در آن لحظه نمی‌دانستم خواسته‌ی واقعیه قلبم چیست.
از آنکه تنها فردی بودم که در آن جمعیت هم‌صحبتی ندارد؛ معذب بودم و ترجیح می‌دادم به قصد استراحتی کوتاه، به اتاقم بازگردم.
-موسیقی هم‌صحبت بی‌نقصی برای دوشیزه‌های کم‌حرف است!

به سرعت به سمت صدا برگشتم و درکمال تعجب، آقای کامپبل را دیدم که در چند قدمی من ایستاده بود.
از این ورود ناگهانی، دستپاچه شده و سعی کردم بدون نگاه کردن به لباسم، به یاد بیارم چه چیزی به تن دارم.
-آه... بله.
سرم را پایین گرفته و ناچار به پیراهن بلند و چین دارم نگاه کردم که بی‌شک، بهترین انتخاب برای چنین مراسمی نبود‌!
سعی کردم مکالمه‌ را با گفتن هرچه که شده، ادامه بدهم.
-به شخصه، اپرای زنان را موسیقی دلخواه خود می‌دانم اما گاهی برای شرکت در کنسرت‌های جاز یا آثار بتهوون به میتل برگهایم می‌روم.

متعجب در چشمان سیاهم نگریست و با شور گفت:
-در هفت آسمان هم زنی را ندیده‌ام که از موسیقی جاز لذت ببرد.

لبخندی زدم.
-ولی شما که هفت آسمان را ندیده‌اید!

از پاسخ عجیب من، چند ثانیه‌ای سکوت و بعد خنده‌ی کوتاهی کرد.
- آیا خودتان در اپرا فعالیتی دارید؟

سرم را به پایین انداختم.
-خیر! من صدای آشکار و پاکی ندارم...

جرعه‌ای از جام در دستش نوشید.
-کسی چه می‌داند؟ من در صدای شما، تنها لرزشی را می‌بینم؛  که از فرط غیراجتماعی بودن است.

سکوتم را که دید سریعا گفت:
-آه... نکند آن لفظ بی‌ادبانه‌ی من، اوقات شما را تلخ کرد؟

سرم را به نشانه منفی تکان دادم.
-شما چطور؟ آیا شما در عرصه‌ی موسیقی فعالیای دارید؟

ابروانش را بالا انداخت.
-چه باعث شده همچین فکری بکنید؟

-نمی‌دانم. به نظر علاقه‌مند می‌آیید.

حس کردم که حالت چشمانش کمی گرفته شد.
-چه موجودیست که موسیقی را نستاید؟ در وجود گنجشک‌ها و زنبور‌ها و حتی مگس‌ها هم دنیایی از موسیقی نهفته است!
اما تیر اندازی و تعالیم رزمی، به من اجازه‌ی ورود به این حرفه را نداد...

قبل از آنکه بتوانم نگاهش را‌ جست و جو کنم؛ دستی بر کمرم نهاده شد.
-ونوس! تمام قلعه را به دنبالت گشتم!

ماری با دیدن آقای کامپبل سرش را خم کرد و بعد به من گفت:
-بانو صوفیا به اطلاعم رساند که می‌خواهد سریعا با تو ملاقات کند!

-او کجاست؟

شانه‌ای بالا انداخت.
-نمی‌دانم. آخرین بار او را در اتاق جلسه دیدم!

سری تکان دادم و پس از عذرخواهی از آقای کامپبل به طرف پله‌ها رفتم.
در پلکان‌ها، خدمتکارانی‌ را دیدم که مشغول رسیدگی به گلدان‌های بزرگ بودند.
وقتی به اتاق جلسه رسیدم؛ با تعلل دست‌هایم را برای زدن در بالا بردم و چون جوابی نگرفتم، در سفید را به آرامی گشودم و به داخل سرک کشیدم.
بوی عودی که در لیوانی می‌سوخت تا مغز استخوانم فرو رفت.
برگ کاغذهایی به روی میز افتاده و ترتیبی به آنها داده نشده بود اما از کشیده شدن پرده‌های اتاق، می‌توان گفت که جلسه به اتمام رسیده بود!
با تردید به طرف میز رفتم و کاغذهای نامرتب را دد دست گرفتم.
بخشی از آنها به لاتین و بخشی دیگر، به زبانی ناشناخته نوشته شده بود.
وقتی با کنجکاوی در حال خواندن و سرک کشیدن در برگ‌های ممنوعه بودم؛ ناگهان چشمانم مرا به سه واژه‌ی گرتورد، تبعید و باج کشانید و سینه‌ام از زیر آن پیراهن تنگ، به تپش افتاد...
***

Aphrodite | آفرودیتWhere stories live. Discover now