seven years ago¦part 2

301 75 16
                                    

¦هفت سال پیش

رفت سمت کلاس. سر جای همیشگی ش نشست و خب آره ردیف بالا جونگکوک و هوسوک مینشست ولی هیچوقت با هم ارتباط برقرار نکرده بودن. یعنی حتی تلاش هم نکرده بودن. جیمین پسرایی مثل جونگکوک رو دوست نداشت !

جیمین رابطه ش حتی با هوسوک بهتر از جونگکوک بود! هوسوک مهربون بود، میخندید، راحت ارتباط برقرار میکرد و جونگکوک... انگار خوب رفتار کردن باعث میشد گناهکار شناخته بشه!

کلاس پر بود از صداهای مختلف، و جیمین...خب داشتم خطوط نامفهوم خیلی مهمی که باید رسم میشدن رو میکشید!

خانم کیم وارد کلاس شد و همه با صدای غیر هماهنگ سلام دادن.

خانم کیم با خنده وارد شد و گفت: سلام سلام خب چه خبرا؟! امروز کی با کی قرار میزاره؟!

و همه خندیدن. خانم کیم بهترین استاد کالج از نظر همه بود، سنش حدودا سی و دو بود و بچه هارو درک میکرد.

خانم کیم شروع کرد توضیح دادن و خوندن جزوه های مختلف و همه نکته برداری میکردن یا هیچی نمینوشتن.

یک ساعت و نیم کلاس با سرعت قابل قبولی گذشت.

جیمین رفت بیرون از کلاس و نگاهی به ساعتش انداخت، ساعت یازده و نیم بود و واسه ی رفتن به کافه تریا زود بود و از اونجایی که یک کلاس دیگه ام ساعت دوازده داشت ترجیح داد ان نیم ساعت رو توی فضای سبز کالج روی نیمکت ها بگذرونه.

رفت سمت فضای سبز و روی یه نیمکت نشست و هدفون هاشو زد و دفتر طراحی شو بیرون اورد. طرح خاصی نداشت فقط خط های نامفهوم و الکی میکشید، اینکار باعث میشد ذهنش آزاد بشه... ذهنش باز بشه و بره سمتی که اذیتش نمیکنه...سمتی که افکار بهتری هم بود.

ساعت یک ربع به دوازده حس کرد کسی کنارش نشسته و میدونست اون فرد تهیونگ بود،

روز اولی که تهیونگ رو دید یادش اومد... جین بهش گفت اشکالی نداره این آخر هفته پسر خجالتی و ساکت همسایه شون با خودش بیاره پیست اسکیت؟
جیمین دوست نداشت ولی به خاطر جین گفت باشه و برای دفعه اولی که تهیونگ رو دید برای بار اول به کسی ترحم کرد.

تهیونگ پسر کوچکتر از خودش بود که خجالتی نبود... اصلا نمیتونست ارتباط برقرار کنه اصلا انگار به یک زبون دیگه حرف میزد. انگار که واقعا دنیای اصلی رو نمیدید و جای دیگه ای زندگی میکرد!!

جیمین از همون لخته اول دو چیز رو فهمید: تهیونگ قراره از این به بعد همیشه همراهشون باشه، دوم اینکه هیچوقت قرار نبود با ته کنار بیاد.

اولی درست بود، این آخر هفته شد آخر هفته بعد، آخر هفته بعد شد تمام آخر هفته ها، شد هفتا تا تعطیلات تابستون و هفت بار کنار هم دیدن شکوفه های بهار، شد هفت سال دیدن شب ابری پاییز و هفت بار برف بازی کردن و سرما خوردن.

ولی دومی اشتباه محض بود!! ته شده بود غریق نجاتش، شده بود آب روی آتیش جیمین، شده بود دیکشنری ای که همه ی کلمات رو بلد بود و هروقت جیمین نمیتونست حسشو بیان کنه ته اونو پیدا میکرد و میگفت. ته شده بود کسی که ازش کوچیکتره ولی این جیمینه که بهش نیاز داره، ته شده بود همه حسای خوب توی لحظه های بد جیمین!

و جیمین خوشحال بود و از جین قدردان بود که همچین هدیه ای بهش داده!

جیمین با یادآوری تمام اون لحظه ها توی یک ثانیه خنده ی شیرینی زد و گفت: هی ته کلاست چطور بود؟

: این استادا هیچی حالیشون نیست چیزایی بهت یاد میدن که توی اینترنت هم میشه پیداشون کرد و یاد گرفت!!

جیمین خندید و آروم ضربه ای به شونه ی ته زد و گفت: هی تقصیر توعه که اگه از یه چیزی خوشت بیاد باید همه چیز درباره شو حفظ باشی و کلی اطلاعات راجع بهش داشته باشی!

ته تکخنده ای کرد که همین باعث شد دل جیمین گرم بشه.

جیمین نگاهی به ساعتش کرد و گفت: خب من میرم سر کلاس پنج دقیقه موند.

جیمین بلند شد.

: هی جیمینی زیاد به خودت فشار نیار، این... خیلی موضوع مهمی نیست.

جیمین فهمید ته نگران اینه که اون درگیر جونگکوک باشه ولی نه جیمین هنوز چیزای با ارزش تری هم داشت!!

خندید و سری تکون داد و از ته دور شد.
-
و پارت دوم...
لطفا خوشتون بیاد بای-

A silly bet ¦ jikookWhere stories live. Discover now