Part6 - Zayn's View
نزدیک به صبحه اما خواب به چشمام نمیاد که نمیاد انگار یه چیزي رخنه کرده تو تمومه ذهنم و نمیزاره خوب کارامو پیش ببرمو جمعو جور کنم..کاراي شرکت مونده و جالبترش اینه که دیگه دعوا با ادواردم بهم لذت نمیده..هرچي میخام به دلیل این رخنهي لنتي فک کنم فقط یه چیز میاد جلوي چشمام..یه دختر با موهاي دماسبي و چشماي درشت که همیشه درموردش اشتباه قضاوت میکنمو خودمو جلوش ضایع میکنم..یونو..انگاري نمیتونم باهاش بحث کنم مني که تو ریدن باید بهم اسکار بدن..اما این حس لنتي نمیزاره..نمیدونم اما عصلن نمیخام فک کنم که دلم نمیاد بهش چیزي بگم چون مگه اون کیه؟ هیچکس! پس دلیلي نمیبینم که بخام در موردش حرف بزنم یا حتي درموردش فکر کنم
همینجوري که داشتم فکر میکردم کمکم چشمام داغ شدو همونجا رو کاناپه خابم برد..*******
دوهفتهبعد:
فکر کردن به اون دختر انگار برا من تمومي نداره..کامعان پسر..دیگه شورشو در عاوردي..بیخیال بهش فکر نمیکنم دیگه..گرچه اگه بتونم
رفتم سمت قهوهساز که یهو تلفنم زنگ خورد
+بگو سارا
-عا..عاقاي مال..یک
با دیدن قهوم که لیوانش پر شده بود هول تر شدمو باعث شد یکم تن صدام بالا بره
+سارا میگي یا نه
-یادتونه پروژهي بِرنِر رو که شما خیلي براش زحمت کشیدینو عاقاي استایلز تحویل دادن؟
+خب..؟ چیشده مگه
-راستش..راستش..
دیگه از شدت کنجکاوي و کلافگي صدام اوج گرفت
+دِ بنالدیگه
-اونا عاقاي استایلز رو به عنوان خوشفکر ترین معرفي کردن و ازش درخواست کردن که باهاشون به صورت تکي قرارداد ببنده و عاقاي استایلز الان دارن صبحانه میخورن تا عاماده باشن واسه رفتن به مصاحبهي برنر
موبایل از دستم افتادو چشمام کاسهي خون شده بود انگار که همه چیزمو از دست داده باشم..گرچه واقعنم همین شده بود چون من براي اون پروژه ي کوفتي ۴سال وقت گذاشتم و همهچیش با هزینه و فکر خودم بود اما اون لاشي اسم خودشو واسه پروژه داده و الان تمام چیزایي که حق منه رو داره بدست میاره..
سریع رفتمو لباسامو پوشیدمو فقط از خونه عومدم بیرون و سوار ماشین شدم تا خودمو برسون به شرکت..
وقتي رسیدم سوار عاسانسور شدمو بیشتر از ۱۰بار دکمه ي ۳۰ رو محکم فشار دادم..انگار هرچقدر بیشتر فشار میدادم تندتر حرکت میکرد..
میخاستم با خشم برم سمت دفتر هري که دیدم با خنده و رقص پا داره میاد بیرون..رفتم سمتشو تو صورتش بيتوجه با کارکنايشرکت داد زدم:
+مرتیکه میفهمي چیکار میکني؟
-ووو..ووو..ووو..رفیق عاروم باش
+همین الان توضیح بده چه شتي خوردي استایلز
-هیچي فقط حقتو خوردم مالیک
دستمو مشت کردم که بزنم تو صورتش که یهو اش با ترس عومد سمتمو میخاست که مانعم بشه که یهو باعث شد لبخند بزنم..هري رو ول کردمو تو صورتش با تاسف و دلسوزي نگاه کردمو گفتم:
+یونو..الان که دارم فک میکنم تو هیچي واسه من تو این زندگیه فاکي باقي نزاشتي..نه پول نه ارث نه شرکت نه مادر نه پدر نه دوست نه عاشنا نه فامیل..الانم که ایده هامو بدست عاوردي..اما تو انقدر بدبختي که شاید فقط استریپرا بخان که به فاکشون بدي..چون عادماي عادیم وقتي باهات عاشنا میشن ازت حالشون بهم میخوره و میدوني جالبیش کجاست؟
به اش یه لبخند زدمو بعد به هري نگاه کردمو ادامه دادم:
+اینکه تو نتونستي و نمیتوني هیچوقت عشقزندگیمو بدست بیاري استایلز
قهقهه زنان برام دست زدو یکم قدم برداشت سمتمو با انگشت اشاره اشو نشون دادو وقتي نگاهم به اش افتاد متوجه شدم که از ترس عرق کرده و نفهمیدم موضوع چیه
-اگه بهت بگم که عشقزندگیت دیشب زیرم داشت جیغ میکشید چي؟ بازم به این سخنرانیاي مسخرت ادامه میدي؟ درواقع این تویي که هیچکس تاحالا حاظر نشده باهات باشه.. و باید بهت بگم که مالیک..*عومد جلو دم گوشم* تو عشقزندگیتو بفاک ندادي اما من دادمش بیبي
YOU ARE READING
Choose Me [Z.M,H.S]
Fanfiction[Sexual Content +18] گاهي وقتا یه سري آدما اتفاقي پرت میشن تو زندگیت..خیلي اتفاقي میان..خیلي اتفاقي عاشقشون میشي..خیلي اتفاقي بزرگ ترین راز زندگیتو میفهمن..خیلي اتفاقي نجاتت میدن..خیلي اتفاقي..برات میمیرن..و اگه اون آدم تویي..فقط..براي یه بار در عمر...