A few month later...
چند ماه بعد
...با حرص آشکاری موبایلش روی میز کوبید و سرش بین دستاش گرفت..
انگشت هاش روی شقیقه هاش فشرد و عصبانی لگدی به صندلی چوبی گوشه اتاق زد...این سومین معاملهای بود که تو این هفته توسط پلیس ردیابی میشد و لو میرفت..
کتش از تنش بیرون کشید و به دست یکی از خدمتکارا داد..
تن خستش روی تخت انداخت و با اشاره دست خدمتکارارُ مرخص کرد..
دستاش زیر سرش گذاشت و با درد به رو تختی چنگی زد...
چند ساعت پیش در حین فرار با پلیس درگیر شده بود و همین باعث تازه شدن زخم کهنش شده بود..
چشماش با تیر کشیدن کتفش و رنگ گرفتن خاطراتش تر شدن اما قبل اینکه اشکی از کناره چشمش پایین بریزه پشت دستش به چشماش کشید و سرش به سمت دیگهای کج کرد...
.....
Flash back
2001
Los angeles
یتیم خانه لاگوس
..قدم هاش آروم و بی صدا برمیداشت و هر از چند گاهی نگاهی به پشت سرش مینداخت تا مطمعن شه کسی دنبالش نمیکنه !
از روی سکوی حیاط پشتی به آرومی بالا رفت و سریع پایین پرید..
با شنیدن صدای شکستن برگ ها زیر رد پای کسی دست از مالیدن مچ پاش برداشت و سریعا پشت دیوار بزرگی خودش پنهان کرد..
دست های کوچیکش جلوی لب هاش نگه داشته بود و چشم هاش از روی ترس محکم روی هم فشار میداد..
صدای قدم های کوتاه هر ثانیه نزدیک تر میشد و نفس های کوتاه پسر بچه رو میبرید..
با متوقف شدن صدا نفسش آروم بیرون فرستاد و با کنجکاوی سرش از کنار دیوار کج کرد تا دید بهتری به کوچه تاریک پیش روش داشته باشه..
اما با روبهرو شدن یه جفت چشم عسلی که تو تاریکی شب برق میزد جیغ خفهای از ترس کشید و همزمان با عقب کشیدن دستش محکم رو لب هاش کوبید تا صداش بیشتر از اون بالا نره..
چند ثانیه یا شاید هم چند دقیقه تو سکوت کامل گذشت تا بالاخره دختر بچه بالاخره از تاریکی بیرون اومد...
سرش با مظلومیت کج کرد و نگاه خیرهای به پسر بچه ای که با ترس بهش زل زده بود انداخت..پسر بچه آروم آب دهنش قورت داد و مردمک های لرزونش از روی صورت اون دختر برداشت..
YOU ARE READING
《YOU》
Romanceبرای مَن، هیچ کس نمیتواند مثلِ "تو" باشد در فرهنگ لغتِ من مترادفِ تو، فقط توست...!