×وقتی خانواده ای دیگر درکنارم نیست ×
سئول
ضبط برنامه running manتموم شده بود توی ماشین نشسته بود ومنیجر
به مقصد خوابگاه رانندگی میکرد.خودش ازعملکردی که داشت راضی بود
وروزهیجان انگیزی راگذرانده بود ولیکن احساس پوچی همیشه ته دلش
راسوزن سوزن میکرد،برای ووجین این احساس طبیعی بنظرمیرسید تا به
حال درهربرنامه ای که حظور داشت برادرانش کنارش بودندواگرامروز
100درصدبه اون خوش گذشته بود باآنها مطمعنا فراترازارقام خوش
میگذراند.موسیقی راقطع کردباانگشت شصتش لیست مخاطبانش راباال
پایین ،حتماکار برادرانش تابه حال تمام شده بود ودرخانه منتظرش
بودند.میخواست سرراه کمی غذا بگیردازبین مخاطبین لیدرگروه راکه×جیسونگ مام×ذخیره کرده بود انتخاب کرد اما تماس پس ازچندبوق
درحالی که انتظاروصل شدن داشت قطع شد.روبه منیجر کرد ومتعجب
پرسید:هیونگ برنامه پسرا چه ساعتی تموم میشد؟!
منیجر نگاهی به ساعت ماشین کرد وپاسخ داد:سه ساعتی هست که تموم شده
باید اآلن خوابگاه باشند..
کمی دلش شور میزدسابقه نداشت هیونگش جواب اوراندهدبافکراین که
شاید جیسونگ بخاطرخستگی خواب بوده وپاسخ نداده است خودراآرام
کرده سعی کرد بابقیه تماس بگیرد اما هیچکدام جواب نمی دادندواین سخت
برادرکوچکشان رانگران کرد.
BLUE JUNGLE
×باید پیش هم بمونیم×جیسونگ قبل ازخارج شدنشان روبه همگی کرد درحالی که سرش راپایین انداخته
بود گفت:بچه ها هراتفاقی افتاد فقط برید نباید بایستید وگرنه هیچ کداممون زنده
نمیمونه...
نمیدانستند ممکن است همین حاال که ازدرب این کلبه خارج شوند اخرین لحظات
زندگیشان است یانه دفعات پیش هم شانس آورده بودند که به کمک
یکدیگرتوانستند نجات یابند.پسرک به سمت درب کلبه رفت نگاهی به محوطه
بیرون کلبه انداخت سپس بادست اشاره کرد که به دنبال اوراه بیفتند .
دنیل مردمک های لرزان ازترسش را به سمت سونگوو کشاندمطمعن شد
آخرین نفرازاین درخارج شود دلیلش رانمیدانست اما همیشه ازاینکه
سونگووپشت سرش ودردیدرس نباشد متنفربود.بزرگترها به نوبت مابین
کوچیک ترهاقرارگرفتند جی بی وجیسونگ مواظب یونگجه بودند دراین
شرایط اوبخاطر وضع جسمی اش بیش ازهمه درخطر بود.پس ازخروج
ازکلبه به نوبت پشت دیواره های چاه آب سنگی قرارمیگرفتندوبه تقلیدازپسرک به سمت راه باریکه ای که بین جویی ازآب وتپه بزرگی
قرارداشت می رفتند.آخرین نفرها یوگیوم ، جکسون ودنیل بودند.
جکسون:شما دونفراول بریدمن پشت سرتون میام ودرکلبه را میبندم..
یوگیوم سری تکون داد جکسون دست های یخ زده اش را گرفت نگاهی به
اطراف انداخت وبعد یوگیوم را به بیرون هول داد .
دنیل:سریع برو تعلل نکن پسر ..
یوگیوم آب دهانش رابه سختی قورت دادبه سمت چاه رفت پشتش
قرارگرفت،خواست قامتش راکه برای مخفی شدن خم کرده بودبلندکند وبه
سمت باریکه ای که بچه ها به انتظارآن سه نفردرتاریکی مخفی شده
بودندخیزبرداردناگهان صدایی متوقفش کردنگاهش به سمت صدا کشیده
شد سایه های کشیده نیزه به دست ازدوراضطراب رابه جانش انداخت
باتردید نگاهی به جکسون ودنیل کرد.دنیل که تردید نگاه یوگیوم رامتوجه
شده بود رد جایی که چندلحظه پیش این تردید رادرچشمان مشکی براقش

YOU ARE READING
GW
Fanfictionهمه چیز از یک کابوس شروع شد🖤 شاید تنها شانسشون این بود که هیجده نفر بودن اما مهم ترین قدرتشون باهم بودنشونه یک جایی از داستان بایدازخودگذشتگی کنن حتی اگه پای جون یکی درمیون باشه ... یک جایی ازداستان بابزرگترین ترس های زندگی روبه رو بشن تا بتونن پس...