امیدوارم لذت ببرید❤️❤️❤️
....
+من منتظرم نورا...
_ا.... م... ی... کمک.... ا...
زیر لب زمزمه کرد... فقط تونستم کلمه ی کمک رو از زمزه ای که کرد بشنوم...
+نمیخوای شروع کنی؟! امکان داره خوابم ببره ها!!!
صدای خنده ی ریزش اومد... باعث شد لبخندی رو لبام بشینه...
_تو خیلی خوبی... (مکثی کرد و ادامه داد) ماجرا از اونجا شروع شد که...
...
_کلاس هفتم بودم... پدرم همیشه با من بیدار میشد صبحانه ای که مامانم آماده کرده بود رو میخوردیم و من رو مدرسه میرسوند... بعد میرفت سر کار... میدونی یه شرکت بیمه ی بزرگ داره... شاید شنیده باشی... شرکتUK... بعد اینکه ما میرفتیم معمولا مادرم یک ساعت میخوابید و بعد بلند میشد و خونه رو مرتب میکرد یا به کلاساش میرسید، میدونی مربی یوگا بود...اووووم
مکثی کرد، حس کردم فکر میکنه خوابم یا حواسم جای دیگس... برای همین به حرف اومدم
+پس پولداری؟! (چهره ی متعجب رو که دیدم میخواستم قهقه بزنم... چشمام رو ریز کردم)... اوووم پس حسابی باید با هم جلسه بزاریم... (به میز اشاره کردم که هنوز اسکناس های تا نخورده 100دلاری روش بود... )
منظورم رو که متوجه شد آروم خندید... خندیدن خیره کننده بود... شاید به خاطر برق چشماش یا چال گونه هاش بود که آدم جذبش میشد... واقعا چهره ی قشنگی داشت... بر عکس خودم که یه چهره ی کلیشه ای داشتم...
با صداش به خودم اومدم
_اگه باعث بشی همیشه اینجوری بخندم حاضرم همیشه با هم جلسه داشته باشیم...
چشمکی زد!!!
+اوکی... من منتظر ادامه ی داستانم...
چهرش تو هم رفت ولی سریع تغییر حالت داد...
_یه روز پاییز بود... صبح مثل همیشه بود ولی ظهر... (نفس عمیقی کشید و ادامه داد) ظهر با ورودم به خونه بوی گاز بود که مشامم رو پر کرد... میدونی انگار به خاطر تخم مرغ هایی که صبح خورده بودیم اینجوری شده بود!!!
با تعجب نگاهش کردم... نمیدونستم میخواد به کجا برسه... نفس دیگه ای کشید و ادامه داد...
_نمیدونم چه جوری ولی شعله ی گاز خاموش شده بود ولی گاز هنوز روشن بود... آتش نشان ها میگفتن به خاطر باد بوده... خب آشپزخونه یه بالکن بزرگ داشت و صبح درش رو باز کرده بودیم... هوا بارونی بود و بوی خوبی میومد برای همین... (سرش رو بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد... از وقتی وسط حرفاش صحبت کرده بودم چشمام رو نبسته بودم) مامانم مرد... تو خواب مرد... همیشه خدا رو شکر میکنم که تو خواب مرده و به خاطر نشتی گاز آتش سوزی نشده... خوشحالم که آخرین لحظه ها آرامش داشته...
BẠN ĐANG ĐỌC
MY MOON
Lãng mạnگاهی از جایی که فکرش رو هم نمیکنی در زمانی که نا امید تر از همیشه ای خدا فرشته اش را سر راه تو میزاره... همه چی از یه ملاقات ساده شروع شد... باور کن هیچ کدوم فکر نمیکردیم همه چیز آنقدر جدی بشه! ولی احساسات کنترل ندارن که بشه ههدایتشون کرد... اما بی...