3

70 15 1
                                    


امیدوارم لذت ببرید❤️❤️❤️

...

یک هفته گذشته بود... کل این هفته نگران بودم... نگران اینکه نکنه نورا دوباره کتک بخوره یا نقشمون لو بره... استرس داشتم و تنها تایمی که فکرم دور میشد از این ماجرا وقتی بود که مراجعه کننده داشتم یا اینکه خواب بودم...

جمعه ظهر بود ساعت 12...ساعتی که طبق معمول میخواستم مطب رو ببندم...
آخرین مراجعه کننده تازه رفته بود و من مشغول عوض کردن لباسام بودم...

به در تقه ای خورد و بعد با بفرمایید من باز شد...

پشت در آقای ویلیامز و پشت اون نورا ایستاده بود... این دفعه یه هودی سفید پوشیده بود با یه شلوار زخمی مشکی...

_سلام...

نگاهی به قیافه متعجب من انداخت

_اوووم... هفته ی پیش همین ساعت اومده بودیم برای همین این هفته هم طبق اون اومدم... شما تاریخی مشخص نکرده بودید...

به چهرم مسلط شدم و جواب دادم

+سلام... بله... حق با شماست کوتاهی از من بود... (مکثی کردم و ادامه دادم) بفرمایید داخل...

_خانم آدامز... امیدوارم جلسه ی خوبی داشته باشید من نمیتونم بمونم... سر  کار  بهم نیاز دارن... باقی مونده ی مبلغ جلسه پیش و این جلسه رو فقط اومدم بهتون بدم...

این و گفت و پاکتی به سمتم گرفت...

+اوه... ممنون

_خواهش میکنم...

به سمت نورا برگشت

_میرم شرکت تموم شد بهم زنگ بزن...

نورا آروم سرش رو تکون داد... ویلیامز دستی رو سرش کشید و بیرون رفت...

+واو... بابات رو جادو کردی؟!

نورا قهقه ای زد و روی مبل نشست...

_نه فقط با یه پسر دوست شدم!!!!

+جدا؟

_اره

لبخند خبیثی زد و ادامه داد

_گیه!!!... اما بابا نمیدونه... دوستم بود قبلا... وقتی شرایط رو فهمید قرار گذاشتیم نقش بازی کنیم...

+این عالیه... اینجوری حساسیت پدرت کم تر میشه...

_آره تو این یه هفته حسابی رفتارش تغییر کرده

+عالیه...

_اوهوم...

+با دوس دخترت چیکار کردی؟

_جریان رو براش توضیح دادم... اینکه میخوام چیکار کنم... موافقت کرد... از کارم حسابی استقبال کرد و تشویقم کرد... گفت حمایتم میکنه...

Você leu todos os capítulos publicados.

⏰ Última atualização: Sep 29, 2020 ⏰

Adicione esta história à sua Biblioteca e seja notificado quando novos capítulos chegarem!

MY MOONOnde histórias criam vida. Descubra agora