🏘
هیون با لذت از کلوچش میخورد و به کاروان نگاه میکرد.
چند دقیقه ای گذشته بود و حالا نوبت عبور شاهزاده خانم از اون منطقه بود.
هیون با دقت به صحنه رو به روش خیره شده بود و سعی
داشت داخل کالسکه شاهزاده خانم رو ببینه...
...
شاهزاده خانم مثل همیشه با لذت به مردم که برای
پیشوازش اومده بودن لبخند میزد و تک تکشون رو با نگاهش تحسین میکرد.
نگاهشو به اطراف داد و همزمان ندیمه خودش رو صدا زد
_بانو یی؟
ندیمه با عجله نزدیک شاهزاده شد
+بانوی من اتفاقی افتاده؟!
شاهزاده لبخند زد و جواب داد
_طوری نیست فقط میخوام آروم تر حرکت کنیم میخوام تمام این راه رو بخاطر بسپارم ...
ندیمه اطاعت کرد و همه چی طبق خواسته شاهزاده مهیا شد.
شاهزاده خانم مشغول تماشای تپه های کوچیک و بزرگ اطراف و مردمی که سعی داشتن از روی اون تپه ها به کاروان نگاه کنند بود
اما بادیدن جوانی که با اشتیاق به کالسکه خیره شده بود لبخندش از روی لب هاش محو شد!
شاهزاده خانم نگاه تیزی به پسر انداخت و تا لحظه ای که از دید اون پسر محو بشه به اون خیره شد.
...
بکهیون با نگاهی که انگار بهش تیر پرتاپ میکرد از جاش
بلندشد و با قدم های سریع سعی کرد از اون مکان دور
شه ...
دخترک دامنش رو توی دستش گرفت و پشت دوستش میدوید تا دلیل این حرکتش رو بدونه.
وقتی بعد از چند دقیقه به خونه رسیدن یونجو دست پسر پریشون رو گرفت
+هی!چخبرته هیون؟تو حتی نذاشتی ادامه کاروان و بانوان اشراف رو تماش کنم...
بکهیون تعظیم کرد و سعی کرد با اینکار کاری ، که کرده بود رو از دل یونجو در بیاره .
_معذرت میخوام یونجو ... نفهمیدم چی شد اما حالم بد شد معذرت میخوام !
اینبار یونجو با نگرانی به هیون نگاه کرد
+تو خوبی هیون؟!
_خوبم نگران نباش برو بخواب
یونجو برای بار آخر نگاه نگرانش رو روی صورت پسر
چرخوند و سرشو تکون داد و بعد از شب بخیر به اتاقش رفت.
بکهیون دستاشو روی گونش گذاشت و وارد اتاقش شد.
خیلی آروم لباساشو عوض کرد و کنار کارگر های دیگه دراز کشید.
...
حالا دوساعت از برگشتش به خونه گذشته بود اما فکرو
خیال هاش دست از سرش بر نمی داشتن...
چرا اون شاهزاده انقدر عجیب نگاهش کرده بود؟!
چرا اون نگاه حس عجیبی بهش داده بود؟!
هیون مدت زیادی به همه سوال های توی ذهنش فکر کرد و
در آخر به همه اون افکار به خواب رفت.
🏯
چانیول به روزی که با سهون و جونگین پشت سر گذاشته
بود لبخند زد .
خدا میدونه چقدر خوشحال بود که اونارو داره کای همیشه
راهنماییش میکرد و سهون همیشه با حرف ها و رفتار های
بانمکش اونو میخندوند.
چانیول با یادآوری جشنی که پادشاه و ملکه براش ترتیب داده بودن اخم کرد.
چرا هر لحظه افکارش به اون جشن ختم میشد؟!
این همیشه باعث دلگیری اون بود که حتی اجازه نداشت
خودش همسر آیندش رو انتخاب کنه!
از جا بلند شد و از اتاق خارج شد
سهون با تعجب به شاهزاده نگاه کرد
+قربان!
چانیول لبخند زد
_خوابم نمیبره سهون میتونی بیای تا باهم قدم بزنیم؟!
+البته شاهزاده
شاهزده جوان با کلافگی به دوستش نگاه کرد
_لطفاااا انقدر با این القاب مسخره صدام نزن حداقل وقتی
دوتایی هستیم!
سهون دستشو پشت گردن برد و تعظیم کرد
+اطاعت شاهزاده!
اینبار از روی شیطنت گفت و همینطور که لبخند پهنش روی
صورتش بود منتظر حرکت بعدی از طرف دوستش موند!
چانیول ضربه نچندان آرومی به بازو محافظش زد و با هم
سمت باغ روبه روی اتقاش رفتن...
YOU ARE READING
°•Baby Don't Cry•°
Historical Fiction*فلش بک* +به عشق اعتقاد داری؟! _آره ؛ تا وقتی تو هستی... *پایان فلش بک* بی توجه به اشکاش که بی امون روی گونه هاش میریختن فریاد کشید _الان کجاییی...پس چرا ندارمت لعنتییی.... .............~............. وضعیت : ~درحال آپ~ کاپل : چانبک ، هونهان ، جنکا...