هایی^^
نهمین چپتر هم آپ شد🐹🌰امیدوارم لذت ببرین
____________________________________________
🏯
شاهزاده خانم درجواب امپراطور تعظیم کرد و روی جایگاه روبه روی امپراطور نشست.
امپراطور با لبخند کوجیکی به دختر روبه روش خیره شد.
_اتفاقی افتاده؟
شاهزاده نگاه نگرانی به امپراطور انداخت و لباشو خیس کرد.
دستاشو بهم گره زد و بعد از چند ثانیه سکوت لب زد.
+من میخواستم درمورد موضوع مهمی با شما صحبت کنم سرورم...
امپراطور نگاه گنگی به دختر انداخت و با سر حرفش رو تایید کرد.
+قربان من درمورد ازدواجم با شاهزاده مطمئن نیستم.
امپراطور با بهت به شاهزاده نگاه میکنه.
_چرا مطمئن نیستی؟اشتباهی از پسر من سر زده؟!
شاهزاده خانم پریشون و با استرس به امپراطور جواب داد.
+نه....نه نه واقعا اینجوری نیست ، ایشون از هر لحاظ مرد عالی هستن اما فکر کنم مشکل از منه ...
مکث کرد و بعد ادامه داد.
+فکر میکنم من ... من کس دیگه ای رو.....
....
جونگین لیست نگهبان هایی که به محوطه جنگلی اعزام شدن رو توی دستش فشرد و از پله های قصر بزرگ بالا رفت.
از آخرین پله گذشت و جلوی در ایستاد و لباسشو مرتب کرد .
ندیمه با دیدن کای رفت تا حضورش اعلام کنه.
اما قبل از اینکه ندیمه بتونه حرکتی انجام بده جونگین دستشو گرفت و اجازه نداد تکون بخوره.
چشماشو بست و اینبار فقط به صدایی که حقیتا شنیدنش در عین لذت بخش بودن با اون جملات به قلبش تیر پرتاپ میکرد گوش سپرد.چند ثانیه کافی بود تا جونگین لیست رو تحویل ندیمه بده و از اونجا دور شه.
....
🏘
دختر چشماشو باز کرد و با دیدن هیون که خودشو روی زمین جمع کرده بود و به خواب رفته بود لبخند زد آروم نشست .
تقریبا دو روزی بود که اون هیچ کاری جز استراحت نداشت و تمام مسئولیت های رستوران رو دوش هیون و لوهان بوده.
آروم از جا بلند شد و بعد از آماده شدن پتو رو روی بکهیون انداخت و از اتاق خارج شد.
چشم چرخوند تا لوهان رو پیدا کنه.
با دیدن پسری که مشغول درست کردن مداد غذایی و جابه جا کردن اونا بود لبخند زد و بهش نزدیک شد .
سبد سبزیجات رو از پسر گرفت و لبخند زد.
_اوپا؟! من دیگه خوبم تو برو استراحت کن من درستشون میکنم
لوهان با تعجب به دختر روبه روش نگاه کرد و بعد لبخند زد
+یون جو ، باید بیشتر استراحت کنی!
_نه نه من الان خوبم و ازتون خیلی ممنونم این مدت همه کار روی دوش شما بود!
لوهان لبخند زد و بازوی دختر رو نوازش کردم
_من خسته نیسم ، ولی هیون زیادی خستس!
بیا باهم وسایلو آناده کنیم تا یک سالت دیگه باید رستوران رو باز کنیم...
دختر سر تکون داد و هردو سمت آشپز خونه رفتن.
...
رئیس چو سعی کرد پسرارو متقاعد کنه.
_ گوش بدین پسرا! این بهترین فرصت برای شماست. شما اشتباه منو تکرار نکنید. قطعا اونجا میتونید خیلی موفق تر باشید.
هیون بعد از چند ثانیه جواب داد.
+ ولی تکلیف شما چی میشه؟ نمیتونید از پس همه کارا به تنهایی بر بیاید.
لوهان دست بکهیون رو برای بار دوم تو دستش فشرد ولی وقتی مطمئن شد که اینکار فایده ای نداره رو به بکهیون گفت
_ بکهیونیی! معلوم نیست دوباره کی همچین فرصتی گیرمون بیاد
رئیس حرف لوهان رو تایید کرد
_ درسته، یون جو اینجاست که به من کمک کنه ما مراقب همه چیز هستیم. حالا هم سریع ترین برید وسایلتونو جمع کنید.
من فقط تونستم دوتا نشان برای ورود به قصر پیدا کنم.بکهیون و لوهان تایید کردن و از اتاق خارج شدن.
....
لوهان با حالت بانمکی لپاشو باد کرد و دستاشو به هم کوبید.
+ تادااا.. من میتونم دوباره اون افسرو...ب....
با یادآوری اینکه بکهیون هنوزن کنارش ایستاده دستاشو روی دهنش گذاشت و خودشو برای اینکه همچین حرکتی انجام داده سرزنش کرد.
بکهیون با تعجب به دوستش خیره شد
_اون افسرو چی لوهان؟!لوهان نگاه پر از استرسش رو به زمین دوخت و سعی کرد فکرشو جم کنه
+عاهاااا....اون افسرو ببینم و برای بار دوم؟!عام نه سوم ازش تشکر کنم..؟!اره همینه.
____________________________________________
پسرم فقط میخواد تشکر کنه ها...✋🏼😹
فندوق کیوت🥺💙
ووت یادتون نره گایز🥴🍒
675کلمه:)👐🏼
YOU ARE READING
°•Baby Don't Cry•°
Historical Fiction*فلش بک* +به عشق اعتقاد داری؟! _آره ؛ تا وقتی تو هستی... *پایان فلش بک* بی توجه به اشکاش که بی امون روی گونه هاش میریختن فریاد کشید _الان کجاییی...پس چرا ندارمت لعنتییی.... .............~............. وضعیت : ~درحال آپ~ کاپل : چانبک ، هونهان ، جنکا...