های های^^
گایز ووت یادتون نره💕
____________________________________________
🏯
فرمانده خوابگاه با صدای بلندی لب باز کرد
+همه به صف شن! عجله کنید ، همه به صف شن..
سهون به مانور خوابگاه نگا کرد و قبل از اینکه به ایستادن سربازا اهمیتی بده آروم لب زد
_نیازی به رفتن به قصر بزرگ نیست.
همنجا صحبت میکنم.
مامور اطاعت کرد و سهون به سرباز هایی که حالا در صف های مرتب ایستاده بودند نگاه کرد.
هر یک رو از نظر می گذروند و چهره هر کدکم رو به خاطر میسپارد.
نفس کوتاهی کشید و لب بازکرد تا صحبت هاش رو شروع کنه.
_من افسر نگهبانی.....
هنوز جمله اول رو تموم نکرده بود که با دیدن اون سرباز حرفش رو قطع کرد.
به اون پسر خیره شد و لب هاشو زبون زد.
به پسر تازه کار که با دیدن این وضعیت سرشو پایین انداخته بود تا گونه های قرپزش مشخص نشه نگاه کرد ، فکرشو جمع کرد و چند ثانیه طول کشید تا دوباره به صحبت هاش برگرده.
....
آخرین جمله رو هم به پایان رسوند و سمت دفترش رفت تا حکم هر سرباز رو برای مسئولیتشون آماده کنه.
روی صندلی نشست و به پرونده های روی میز نگاه کرد.
مامور نگهداری از پرونده ها رو صدا زد و بهش دستور داد
_اینارو از اینجا ببیرن و یک به یک سرباز هارو بیارین اینجا تا مسئولیتشون مشخص شه!
+اطاعت قربان.
.....
چانیول تیر دیگه ای برداشت و سمت هدف تنظیمشکرد و در چند ثانیه کوتاه تیر پرتاب شد و درست روی هدف قرار گرفت.
سونگجون نگاهی به تیر انداخت و با تعجب و بهت به برادر بزرگ ترش نگاه کرد.+چطور انقدر دقیق زدین برادر؟!
چانیول لبخند کوچیکی زد
_ بهت یاد میدم مین هو!
تیرکمون رو دست برادر کوچیک ترش داد و دستای پسر رو روی تیرکمون تنظیم کرد و نحوه گذاشتن تیر رو روی کمان به برادر کوچیکش آموزش داد...
*
پسر کوچیک تر تعظیم کرد
+برادر!میشه بازم بیان اینجا تا باهم تمرین کنیم؟!
چانیول دستشو روی شونه یه پسر گذاشت
_البته مین ه ، میتونی دو روز دیگه بعد از کلاس درست بیای اینجا من منتطرم پسر...
YOU ARE READING
°•Baby Don't Cry•°
Historical Fiction*فلش بک* +به عشق اعتقاد داری؟! _آره ؛ تا وقتی تو هستی... *پایان فلش بک* بی توجه به اشکاش که بی امون روی گونه هاش میریختن فریاد کشید _الان کجاییی...پس چرا ندارمت لعنتییی.... .............~............. وضعیت : ~درحال آپ~ کاپل : چانبک ، هونهان ، جنکا...