با تاخیر💔
____________________________________________
🏯
چند دقیقه ای از اعتراف حس سهون به سربازش میگذشت انا اونا قصد حدا شدن از هم رو نداشتن.
سهون بالاخره سکوت رو شکست
_گوش کن لوهان ! اگر جوابت به حرفی که بهت زدم منفی باشه قرار نیست چیزی تغییر کنه پسر ، قزاز نیست شغلت یا هر چیز دیگه رو تغییر بدیم !
تو مطم...هان بالاخره سرشو بالا گرفت و بین صحبت های سهون لب زد
+من فقط چیزی که توی قلبم داشتم رو گفتم قربان .
بعد از اطمینان دادن به افسر با تردید دستشو روی دست اون مرد گذاشتو چشماش رو بست.
سهون با شنیدن حرف پسر و دستای ظریفی که روی دستش نشست لبخند زد.
_اگر یه بار دیگه قربان صدام بزنی تنبیه میشی هان!
پسر با گیجی و خنده به افسر خیره شد
+پس ، آم پس چی بگم؟!
سهون دست پسر رو توی دستش گرفت و به آسمون خیره شد
_وقتی ما باهم بودیم میتونی از اسمم استفاده کنی هوم؟ سهون.
لوهان لبخند محوی زد و مرتب تر نشست و آروم لب زد
+سهون؟!سهون از شنیدن اسمش توسط پسر لبخند کوچیکی زد
_درسته!...
سهون دستای پسر رو توی دستش گرفت و با نزدیک شدن به قصر سر حاش ایستاد.
_نظرت چیه یه بار دیگه ام بغلت کنم ؟! ما رسیدیم به قصر!
لوهان با لبخند سرشو تکون داد و افسر روبه روش رو بغل کرد بدون فکر کردن پاشو بلند کرد و گونه افسر و بوسید .
سهون متعجب از اتفاقی که افتاده پسر رو به خودش فشرد و با تعحب بهش خیره شد.
وقتی حس کرد بالاخره میتونه از این گرما دل بکنه باز پسر رو نوازش کرد و لب زد
_وسایلی که برات گرفتیم رو من میبرم تا مجبور به توضیح نباشی و اذیت نشی ممکنه سربازا بهت گیر بدن ، خوب گوش کن فردا بعد از تمرین و تو تایم استراحت بیا دفترم تا اینارو تحویل بگیری ، باشه؟
+بله قر....بله فهمیدم.
سهون به پسر لبخند زد و هردو با فاصله از از هم جلدی دردازه ایستادن و بعد از نشون دادن نشان هاشون وارد قصر شدن .
و بعد از شب بخیر گفتن از هم جدا شدن و لوهان سمت خوابگاه حرکت کرد.
....
چانیول کمی از سوپش خورد و بعد از ندیمه خواست تا غذا های دیکه رو به آشپزخانه بفرسته !
ESTÁS LEYENDO
°•Baby Don't Cry•°
Ficción histórica*فلش بک* +به عشق اعتقاد داری؟! _آره ؛ تا وقتی تو هستی... *پایان فلش بک* بی توجه به اشکاش که بی امون روی گونه هاش میریختن فریاد کشید _الان کجاییی...پس چرا ندارمت لعنتییی.... .............~............. وضعیت : ~درحال آپ~ کاپل : چانبک ، هونهان ، جنکا...