Part •15•

57 15 1
                                    

با تاخیر💔

____________________________________________


🏯

چند دقیقه ای از اعتراف حس سهون به سربازش میگذشت انا اونا قصد حدا شدن از هم رو نداشتن.

سهون  بالاخره سکوت رو شکست

_گوش کن لوهان ! اگر جوابت به حرفی که بهت زدم منفی باشه قرار نیست چیزی تغییر کنه پسر ، قزاز نیست شغلت یا هر چیز دیگه رو تغییر بدیم !
تو مطم...

هان بالاخره سرشو بالا گرفت و بین صحبت های سهون  لب زد

+من فقط چیزی که توی قلبم داشتم رو گفتم قربان .

بعد از اطمینان دادن به افسر با تردید دستشو روی دست اون مرد گذاشتو چشماش رو بست.

سهون با شنیدن حرف پسر و دستای ظریفی که روی دستش نشست لبخند زد.

_اگر یه بار دیگه قربان صدام بزنی تنبیه میشی هان!

پسر با گیجی و خنده به افسر خیره شد

+پس ، آم پس چی بگم؟!

سهون دست پسر رو توی دستش گرفت و به آسمون خیره شد

_وقتی ما باهم بودیم میتونی از اسمم استفاده کنی هوم؟ سهون.

لوهان لبخند محوی زد و مرتب تر نشست و آروم لب زد
+سهون؟!

سهون از شنیدن اسمش توسط پسر لبخند کوچیکی زد
_درسته!

...

  سهون دستای پسر رو توی دستش گرفت و با نزدیک شدن به قصر سر حاش ایستاد.

_نظرت چیه یه بار دیگه ام بغلت کنم ؟! ما رسیدیم به قصر!

لوهان با لبخند سرشو تکون داد و افسر روبه روش رو بغل کرد بدون فکر کردن پاشو بلند کرد و گونه افسر و بوسید .

سهون متعجب از اتفاقی که افتاده پسر رو به خودش فشرد و با تعحب بهش خیره شد.

وقتی حس کرد بالاخره میتونه از این گرما دل بکنه باز پسر رو نوازش کرد و لب زد

_وسایلی که برات گرفتیم رو من میبرم تا مجبور به توضیح نباشی و اذیت نشی ممکنه سربازا بهت گیر بدن ، خوب گوش کن فردا بعد از تمرین و تو تایم استراحت بیا دفترم تا اینارو تحویل بگیری  ‌، باشه؟

+بله قر....بله فهمیدم.

سهون به پسر لبخند زد و هردو با فاصله از از هم جلدی دردازه ایستادن و بعد از نشون دادن نشان هاشون وارد قصر شدن .

و بعد از شب بخیر گفتن از هم جدا شدن و لوهان سمت خوابگاه حرکت کرد.

....

چانیول کمی از سوپش خورد و بعد از ندیمه خواست تا غذا های دیکه رو به آشپزخانه بفرسته !

°•Baby Don't Cry•°Donde viven las historias. Descúbrelo ahora