part 1

1K 144 11
                                    

تا حالا براتون سوال شده برای چی به دنیا میایم یا برای کی؟ من همیشه برام سوال بود.
از وقتی که پام به دبیرستان باز شد...
رفتار متفاوت پسرا باهام..
جذب شدن بعضی دخترا بهم.
زیاده خواهیم توی روابطم با پسرا همیشه باعث تعجب و عصبانیتم میشد..
وقتی که جایگاه پسرا برام از دوست بیشتر میشد و سعی میکردم ازشون فاصله بگیرم.
وقتی این مسئله رو به مادر پدرم گفتم اولش از قیافه بهت زدشون ترسیدم! ولی مسئله ی رو مخ تر، کشیده شدن پاهام به روانشناسی بود! مگه غیر از این بود که دیوونه هارو میبردن اونجا؟
ولی خلاف تصورم اوضاع خوب شد. متوجه شدم مثل همه نیستم! با اینکه سن زیادی نداشتم...

ولی هر اتفاقی که افتاد، من همایت پدر مادرمو داشتم پس سعی کردم با مسائل کنار بیام. فقط حالا نگاه اطرافیانمو درک میکردم! علاوه بر اندام ظریفی که داشتم اخلاق و رفتارم باعث جذب دخترها و پسرها که تعدادشون بیشتر بود میشد.
اما کی اهمیت میده؟! اونا میتونن تو رویا هاشون صد ها بار منو به فاک بدن اما من نمیخواستم وقتم و با این چیزا هدر بدم من حتی اگه گی باشم دلیلی نداره وسیله ی بازی پسرا باشم.
من بیون بکهیونم.... شاید قلب دیگرانو بلرزونم و هوسشون رو بیدار کنم.. اما دلم برای کسی نمیلرزه و قرار نیست به هر کسی پا بده.
اون بیون بکهیون حالا دانشجوی نمونه در رشته مغز و اعصابه و هنوز عقیدش تغییری نکرده..
حتی یک ذره!

_اقای بیون!

با صدای استاد درست از یادداشت برداری کشیدم و مثله همیشه محکم و سرد جواب دادم

_بله استاد.
لبخند زد و گفت.
_خوشحال میشم این مبحث از درس و توضیح بدی!
نگاهی به تصویر ها کردم این سخترین  مبحث درس بود و مربوط به تومور مغزی بعضی اوقات دلیل لج کردن این استاد رو نمیفهمیدم!
این کار ها فقط باعث محبوبیت و تو چشم بودن من میشد نه خراب شدنم!
بلند شدم و اروم قدم برداشتم و به پایین پله ها رسیدم همه ی نگاه ها با ذوق و شوق رو من بود ولی هیچ حسی نداشتم..
.
.
.
بعد مکثی طولانی ایستادم  و ساعتم رو نگاه کردم رو به صورت استاد که تو هپروت رفته بود گفتم
_تایم تموم شده.. با اجازه
و بعد از برداشتن وسایلم از کلاس خارج شدم و به سمت سرویس بهداشتی حرکت کردم. داخل شدم و همونطور که به دست و صورتم اب میزدم صدایی از سرویس دخترا نظرمو جلب کرد.

_دیدید نگاه استاد رو کون بکهیون اوپارو؟
چند نفر پشتش تایید کردن و یکی دیگشون با لحن شیطونی ادامه داد
_لعنت بهش... حتی دکترا هم از اون تیکه عضله ناامید شده بودن و بکهیون اوپا راش انداخت.
پشبندش صدای خندشون بلند شد.
از سرویس بهداشتی زدم بیرون که همون لحظه دخترا اومدن بیرون چشاشون گرد شد و یکی زیر گوش اونیکی زمزمه کرد
(یعنی شنیده؟)
سر تاسف تکون دادم و از کنارشون رد شدم.
دخترا هر چی که به ذهنشون میادو به زبون میارن!
نفس عمیقی کشیدم و موبایلمو در اوردم نگاه ساعت کردم کلاسه کای و کیونگ تموم شده بود بهشون اس دادم بیان کافه دانشگاه و یه میز کنار پنجره انتخاب کردم و نشستم وقتی بچه ها اومدن دست بلند کردم و با دیدنم با خنده به سمتم اومدن منم لبخند زدم.
اونا تنها دوستایی بودن که داشتم! از وقتی خودمو شناختم همایت اونا علاوه بر همایت خانوادم داشتم!

کای همیشه ازم مراقبت میکرد..
از وقتی که عروسک داییناسورمو ازم گرفتن و اون برام پسش گرفت و گفت ناراحت نباشم تا وقتی که چند تا پسر میخواستم بهم تجاوز کنن و اونارو تا حد مرگ زد و منو تو اغوش کشید...
اون یه رفیق نمونه و کنه بود که بعضی وقتا هم حرص ادمو به درجه هزار میرسوند که حتی نمیخوام راجبش فکر کنم! =|

و کیونگ، اون..... یه هم درد خوب بود یه شنونده که خیلی دوسش دارم!

Sexy roommateWhere stories live. Discover now