4.

519 138 21
                                    

روز جمعه هری بالاخره به خونه رفت. آزمایش‌هاش هیچ آسیبی رو نشون نمی‌دادن.

گچ دستش رو باز کرده بود و موقع راه رفتن کمی می‌لرزید، با این‌حال وقتی به آپارتمانش رسید، لبخند به لب داشت.

البته که لویی کنارش بود تا کمکش کنه.

دو ساعت با مادرش بحث کرده بود تا خونهٔ هری بمونه.

...

"ولی مامان این شبِ اولیه که به خونه برگشته، لطفا." عملا به زانو افتاده بود و خواهش می‌کرد، و تقریبا در حال فریاد زدن بود.

جِی چشم‌هاش رو بست و سری تکون داد "تو خیلی بهش وابسته شدی لویی. یه نگاه به خودت بنداز؛ عملا داری جوری رفتار می‌کنی انگار داری می‌میری. اون خیلی از تو بزرگتره."

"فکر کنم گفته بودی که ازش خوشت میاد!"

با پرخاش گفت.

"معلومه که ازش خوشم میاد، ولی این واقعیت رو که این غیرقانونیه و ممکنه مشکل ایجاد کنه رو تغییر نمی‌ده. و من چه جور مادری به نظر می‌رسم اگه بذارم همچین اتفاقی بیافته؟!"

اون گفت و ازش منظور داشت که باعث شد لویی لحظه‌ای بهش فکر کنه.

دوباره به بحث خودش برگشت، باید جدی برخورد می‌کرد.

"مامان ما حتی همدیگه رو نبوسیدیم، ما رسما کاری به جز بغل کردن و گرفتن دست انجام ندادیم، قول میدم. هری کسی نیست که بخواد کاری بکنه، من هم همینطور. این آخرین کاریه که بخوام انجام بدم، مخصوصا بعد از همهٔ این اتفاقات." گفت و جدیت از روحش جاری بود.

"من دوستش دارم مامان، ولی عجله ای واسه نشون دادن عشقم بهش ندارم. میتونی اینو درک کنی؟" پرسید و مادرش با تعجب نگاهش کرد. تقریبا می‌تونست با حرف‌های پسرش گریه کنه.

"کِی انقد بزرگ شدی لویی؟ اون مرد با لوییِ بی تجربه و لجباز من چیکار کرده؟"

لبخندی همراه با بغض زد. "باشه، اجازه میدم. ولی تو باید منو در جریان بذاری. نمیتونی مثل قبل یهو ناپدید بشی."

لویی با خوشحالی بوسه ای روی گونه مادرش گذاشت "قول میدم اینکارو بکنم"

گفت و از پله ها بالا دوید تا وسایلش رو جمع کنه.

...

" خب." هری درحالی که روی مبل نشسته بود گفت و به هرجایی جز لویی نگاه می‌کرد.

"تو اولین شبی که پیش هم برگشتیم باید چیکار کنیم؟"

"مست کنیم؟" لویی خندید و هری نگاهش کرد

با قیافه‌ای جدی فکر می‌کرد که هر دوتاشون زدن زیر خنده.

"منظورم اینه که بیخیال هری، این یه رسمه"

Flower boy  [L.S](Persian Translation)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora