سرگردون شده بود این دو روز.
نمیدونست پاره تنش کجاست خب.
وقتی دور بود، خیالش راحت بود که حالش خوبه.
نمیخواد دینو ببینه ولی حالش خوبه.
گفته ازش متنفره ولی حالش خوبه.ازش یه قاره دور بود ولی فکر میکرد میدونه کجاست؛
کافیه دستشو دراز کنه و هیی سم همونجاست.
فکرشم نمیکرد که سم یه روزی بیخیال اون خونه بشه،
اون خونه دین بود و سم، چیز الکی ای که نبود.سم همیشه میگفت عاشق کاناپه جلو تلویزیونه؛ جایی که بیشتر وقتشونو میگذروندن؛آخه سم عاشق فیلم دیدن بود. دینم غر میزد ولی بهش خوش میگذشت، نوازش کردن اون موها اخه تفریح مورد علاقش بود. طوری که سرشو روی پاش میگذاشت و بامزه پاپ کورن میخورد و راجب اکت بازیگرا نظر میداد یا طوری که انگشت اشارشو رو به تلویزیون میگرفت؛همشون خیلی پرستیدنی بودن.
میگفت عاشق تراسشونه، همونجایی که عصرها دین مینشست و درس میخوند ، سم هم همیشه براش قهوه میبرد و روبروش مینشست، پاشو تو شکمش جمع میکرد و چونشو روی زانوش میذاشت ، بعد یه دل سیر دین رو تماشا میکرد.
می گفت اشپزخونشونو دوست داره ، همونجایی که پر شده بود از صدای خنده هاشون، همونجایی که دوست داشتن توش غذاهای جدید بپزن و فقط خدا میدونه که اونا چه مزه بدی داشتن. سم بیشتر عاشق کیک پختن بود، دوس داشت روی دین آرد بپاشه، دین هم عصبی بشه ، مثلاها؛ اخه اونو چه به عصبانیت از دستِ سم؟ بعد دنبالِ سم بدوه و بدوه، وقتی که گیرش انداخت اونقدر قلقلکش بده که سم اشکاش دربیاد؛ تازه بعدش وقتی کیک پخته شد میتونستن باهم چای بخورن و دین براش جوک بگه و سم خودشو با کتاب فرانسه اش مشغول کنه تا به دین بفهمونه اصلا هم بامزه نیست.
سم اتاقشونو هم دوس داشت ،همونجایی که شبا توی بغل هم اروم میگرفدن، همونجایی که دین انقدر نوازشش میکرد تا خوابش ببره.
کلِ اون خونه پر بود از خاطره های دور؛ دور و قشنگ.
با همه این ها، سم رفته بود و این برای دین آلارم هشدار بود.
*پارت خیلی بده میدونم، به رومم بیارین عیبی نداره.
ذهنم انگار مریض شده*
YOU ARE READING
You Are The Reason (wincest)
Fanfictionاولین چیزی که یادمه تو بودی. خیلی کوچولو بودم. افتاده بودم زمین. گریه میکردم. بغلم کردی. اروم شدم.