نمیتونست دیگه ادامه بده، محکم دفتر رو بست؛
کلافه شده بود.
کف دستاشو روی میز کوبید و از روی صندلی بلند شد، انقدر با شدت، که صندلی به عقب پرت شد.
مدام دست هاشو توی موهاش میبرد، نمیدونست باید چه عکس العملی داشته باشه.
حتی نمیدونست چه احساسی بعد از خوندن اون نوشته ها داره؛ یه چیزی تو مایه های وحشت یا یجورایی عذاب وجدان.
وحشت برای سردرگمی هاش.
عذاب وجدان برای کوتاهی های احتمالیش.
اون نتونسته بود ماجرا رو بفهمه و این به کلی حالش رو بد میکرد.
دین کسی بود که همیشه حرفای سمو از چشماش میخوند،
همون چشمایی که ساعت ها بهش خیره میشد.
چطور تونسته بود به اون ها خیره بشه و متوجه نشده باشه.
حالا خودش نفهمیده باشه، اون احمق نباید بهش میگفت؟
VOUS LISEZ
You Are The Reason (wincest)
Fanfictionاولین چیزی که یادمه تو بودی. خیلی کوچولو بودم. افتاده بودم زمین. گریه میکردم. بغلم کردی. اروم شدم.