When Rosé Smiled..🖤

123 20 10
                                    


Rosé smiled and the only thing he  realize was that he had fallen in love with him 🖤

" 16 ژانویه 2016 "

کف اتاقش دراز کشیده بود و به سقف نگاه می کرد ، چند ساعتی بود که میون افکار بی انتهاش پرسه می زد. می خواست مثل گذشته ها دوباره بزنه زیر گریه کنه اما دیگه اشکی براش باقی نمونده بود.
دنیای رنگی که ساخته بود به جهنم سیاه و سفید تبدیل شده و الان بیشتر از همیشه احساس تنهایی می کرد.

مارک خیلی محتاط سرکی به اتاق کشید.
همه چراغ ها خاموش بودن اما خورشید هنوز محو نشده بود و با ته مونده‌ی شعله‌هاش اتاقشو روشن می کرد.
لباس‌هایی که اطراف تخت پخش‌ شده بودن، شیشه های شکسته یک لیوان .... اون لیوان مورد علاقه تیونگ بود.
بدون هیچ حرفی کنارش دراز کشید و سرشو روی شکم تیونگ گذاشت.
حال خودش تعریفی نبود با این حال می‌ دونست تیونگ بیشتر از همیشه بهش احتیاج داره. باید چیزی می‌گفت ولی برای اولین بار نمی‌دونست چی باید بگه یا اصلا از کجا شروع کنه ؛ اما نه ، به زور هم که شده باید باهم صحبت می‌ کردن چون امروز هفتمین روزی بود که تیونگ اعتصاب سکوت کرده، چیزی بیش‌تر از چهار سال پیش و مارک می دونست که این پیامد خوبی نمی تونست داشته باشه. همچنین هفتمین روز از نبود جه هیونی که بی‌ خبر گذاشته و رفته.

" چرا همیشه اونایی که دوستشون داریم تنهامون میذارن؟ "

تیونگ به حرف اومد. مارک نفسی از سر آسودگی‌ کشید و شمرده جواب داد : یونگی ما مقصر نیستیم.

تیونگ غمگین سوالی که جوابش رو به خوبی می دونست پرسید : چرا بهم هیچی نگفت ؟

مارک سعی کرد متقاعدش کنه : تیونگ اون نمی خواست تورو ناراحت کنه.

" فکر می کنی الان خوشحالم؟ "

- شاید فکر می‌کرد اینطوری بهتره.

" اما اون حق نداشت به جای من تصمیم بگیره. "

- تیونگ من از احساست خبر دارم و می دونم چقدر سخته.

بدون توجه به حرف مارک ، باهمون لحن سرد و خالی از هرگونه احساسش ادامه داد : قول داد همیشه کنارم باشه ولی حتی اجازه توضیح دادنو بهم نداد.

- یونگ باید فراموشش کنی، شاید فکر کنی برات غیر ممکنه اما خواهش می کنم تلاشتو کن. اون رفته چون خودش خواسته ،  قرار نیست به‌خاطر تصمیمی که گرفته خودتو مقصر بدونی. من می دونم که از قبل بهتون خبر داده بود که می خواد بره ... ( آهی کشید ) ... راستش یوتا بهم گفت .... به هرحال من اینجام ، مطمئن باش من همیشه کنارت میمونم هرجوری شده پس می تونی به...

" نمیشه ، نمی تونم. به هرچیزی نگاه می کنم، هرجایی که میرم، وسایل مزخرفی که جلوی‌چشممه حتی این اتاق لعنت شده تموم خاطراتمو تو ذهنم پلی می کنه ، می فهمی چی میگم؟؟ نه هیچ وقت نمی تونی این احساسو درک کنی. تو هیچ وقت هیچ چیزی درمورد این نمی فهمی چون تو من نیستی و من حتی نمی خوام خودتو جای من بذاری یا ذهنتو درگیر این مسائل کنی ....( پوزخند تلخی زد و شکسته میون نفس های سنگینش گفت ) ... حالم خوبه ........ فقط ، فقط به یکم زمان احتیاج دارم.

𝐃𝐞𝐯𝐚𝐧𝐠𝐞𝐥 🥀 [ 𝐍𝐂𝐓 - 𝐉𝐚𝐞𝐲𝐨𝐧𝐠 ]Where stories live. Discover now