Sleep is a Rosé 🥀💤

75 16 16
                                    


" 21 سپتامبر 2016 "
( یازدهُمین روز پس از سقوط رز )

فضای تاریکی که توی سکوت غرق شده بود آروم آروم برای مارک تار می شد. دیگه توان مقابله با به‌ خواب نرفتن چشماشو نداشت ؛ حتی حوصله نداشت سرشو بچرخونه و به شخصی که صدای قدم های سنگین و خستش توی سالن اکو می شد رو ببینه. ذهنش مدت کوتاهی بود که کنجکاوی کردنو کنار گذاشته بود.
لیوان کاغذی که حرارت سطحیش به طرف سقف سالن انتظار صعود می کرد، نزدیکیه صورتش قرار گرفت.
درحالی که به آرومی پلک می زد کمی سرشو به طرف شخص کناریش متمایل کرد. آهی کشید و با پشت دست قهوه رو پس زد.

- استراحتو تعطیل کردی ، هیچیم که نمیخوری، حداقل اینو بگیر یکم مغزت آروم شه.

مارک نچی کرد ، کمرشو صاف و به صندلی تکیه داد، سرشو به دیوار چسبوند و همونطور که صورتش رو به سقف بود ، پلکاشو خیلی آروم روی هم قرار داد.

- برو خونه یه دوش بگیر.

مارک با عصبانیت چشماشو باز کرد و بهش نزدیک شد جوری که نفس های خستش بینشون رد و بدل می شد : یوتا دست از سرم بردار ، به زور مامانمو فرستادم بره حالا نوبت تو شده ؟ من خوبم و تا وقتی تیونگ ....

به تیونگ که پشت شیشه های قطور زندانی شده بود، اشاره کرد اما همین که اسم تیونگ رو به زبون اورد مثل روز های قبل بغض به گلوش هجوم برد ، به گلوش چنگ زد تا راهی برای ورود هوا پیدا کنه ، می خواست جلوی ریختن اشک هایی که پشت پلکش جمع شده رو بگیره.
چندثانیه مکث کرد و نفسشو با حرص بیرون داد و پای راستشو عصبی وار می لرزوند : تا چشماشو باز نکنه من از اینجا تکون نمیخورم.

بعد از کنار یوتا بلند شد و برای رسیدن به تنها راه دیدن پسرخالش ، عرض سالن رو طی کرد.
نیم نگاهی به مارک انداخت؛ خستگی از صورت زردش فواره می زد ، سرخی که نمی خواست سفیدی چشماشو برگردونه و گودی زیرچشمش که حالا بیش تر از هر زمان دیگه‌ای خودنمایی می کرد. حال خودشم تعریفی نبود اما نمی خواست توی اون اوضاع تنهاشون بزاره، به هرحال هیچ کاری جز انتظار هم از دستشون بر نمی اومد.
با دستاش صورتشو مالشی داد. " ده سپتامبر " نحس ترین روزی که باید توی تاریخ زندگیش ثبت می شد؛ روزی که بهترین دوستش ، محبوب ترین همراهش سقوط کرد.
هر شب کابوسش رو می دید و بعد از بیدار شدن بار ها با خودش تکرار می کرد :اگه سریع تر می جنبیدم ، اگه می تونستم با حرفام متقاعدش کنم ، اگه بهش دروغ می گفتم ، الان ته روی تخت بیهوش نبود.
مغزش پر از اگه هایی بود که هیچ وقت به واقعیت تبدیل نمی شد.
چقدر دیگه باید افسوس می خورد؟ دیدن تیونگی که غرق خونه تصویری بود که همون چند دقیقه چُرت‌ کوتاهشو به کابوس سیاه تبدیل می کرد؛ هیچ وقت نمی تونست خودشو ببخشه.

مارک به سختی تونست روی پاهاش بایسته. دستشو روی شیشه ای که سد راه رسیدنش به تیونگ شده بود، گذاشت. چند ثانیه بی حرکت بهش زل زد و بی صدا شروع کرد به اشک ریختن.
تیونگ مثل گل پژمرده ای بود که هرچقدر هم بهش آب می دادن و ازش مراقبت می کردن به جای برگشت به حالت عادی و سرزنده شدن ، فاسد تر می شد.
-
-
-
-----------------------------------------------------------
-
-
-

𝐃𝐞𝐯𝐚𝐧𝐠𝐞𝐥 🥀 [ 𝐍𝐂𝐓 - 𝐉𝐚𝐞𝐲𝐨𝐧𝐠 ]Where stories live. Discover now