قسمت چهارم

861 146 20
                                    

با تابش نور به صورتش چشمهاش رو باز کرد، سعی کرد جا به جا بشه اما نتونست... روی کتف و قفسه سینش احساس سنگینی میکرد، به گالف که تو بغلش غرق خواب بود نگاه کرد. لبخندی زد روی موهاش رو بوسید. گالف کمی تکون خورد و سعی کرد جای سرش رو روی سینه میو درست کنه. با برخورد موهای گالف به بدن میو، قلقلکش گرفت و نتونست نخنده. گالف با صدای خنده میو چشمهاش رو باز کرد؛ چند ثانیه طول کشید تا متوجه اطراف بشه و تحلیل کنه، بعد با تعجب به میو نگاه کرد سریع از بغل میو بیرون اومد و رفت زیر پتو. قلب میو توی سینش لرزید و خنده اش بند اومد، ترسیده بود.... ترسیده بود که گالف شب قبل رو یادش نباشه، دستهای لرزونش سمت پتوی گالف رفت تا اونو از روی سرش بکشه اما گالف خیلی محکم پتو رو چسبیده بود. میو صداش میلرزید:

- گالف.... بیا بیرون.... داری نگرانم میکنی...

گالف با شنیدن صدای لرزون میو از زیر پتو بیرون اومد. سمت میو برگشت و با دیدن بغض میو متعجب شد، خیلی هل نشست، حتی نمیدونست چیکار کنه:

- چرا.... چرا گریه میکنی؟!...

میو هم نشست و دستهای گالف رو توی دستش گرفت:

- دیشب رو یادت رفته؟!...

گالف از نگاه میو فرار کرد، گوشهاش سرخ شده بودن:

- نه.... فقط خجالت کشیدم...

میو نفس آسوده ای کشید و گالف رو بغل کرد:

- خیلی ترسوندیم...

لبهای گالف رو بوسید، ازش فاصله گرفت و نگاهش به بدن لخت گالف افتاد:

- تا دوباره کارهای دیشب رو تکرار نکردم لباس بپوش...

گالف با اشاره به اینکه لخته خواست از جاش بلند شه که کمرش تیر کشید:

- آخ!.... پی خیلی خشن بودی...

میو خنده ای کرد:

- کی بود بیشتر میخواست؟!.... مدام ناله میکرد پی محکم تر...

گالف صورتش رو سمت دیگه ای کرد:

- من که یادم نیست...

میو ابروهاش رو بالا انداخت:

- که یادت نمیاد...

از روی تخت بلند شد و رفت جلوی گالف ایستاد. گالف گیج نگاهش کرد:

- چیکار میکنی؟!

میو گالف رو توی بغلش بلند کرد:

- میخوام دیشب رو یادآوری کنم....

چشمهای گالف از تعجب گشاد شد. زد رو شونه میو:

- چی؟!.... نه.... یادمه...

میو گالف توی بغلش رو سمت حموم برد:

- متأسفم.... دیگه دیر شده...

گالف لبهاش رو برگردوند:

- من هنوز درد دارم...

میو گالف رو جلوی در حموم روی زمین گذاشت و به لبهاش بوسه ریزی زد:

My BodyguardWo Geschichten leben. Entdecke jetzt