Sunday

4.8K 730 94
                                    


توی راهرو بیمارستان پشت در اتاق عمل نشسته بود ... پاهاش رو تو بغلش جمع کرده بود، حالا دیگه اشک نمیریخت و توی مرحله بهت فرو رفته بود.
جراح قبل از رفتن به عمل بهش گفته بود که همه چیز پنجاه پنجاهه و حالا کوک وقتی به اون پنجاه درصدی که باعث مرگ تهیونگ میشد فکر میکرد قلبش تا مرز ترکیدن پیش میرفت.
" جونگ کوکی بیا ... بیا از اول شروع کنیم .. من بیشتر تلاش میکنم ، هر چیزی که بخوای رو برات فراهم میکنم .. ال .. الان دارم پولام رو جمع میکنم تا ساعتی که چند وقت پیش دیدی و نتونستم برات بخرم رو بهت هدیه کنم ... بیشتر تلاش میکنم لطفا .... التماست میکنم یه فرصت بهم بده! "
انگشتای سردش رو تو جیب سویشرت مشکی رنگش فرو برد و عینک شکسته تهیونگ رو بیرون کشید.
نوک دماغش هنوز از اشک سرخ بود و زیر چشماشم میسوخت و این سوزش با دیدن عینکی که صاحبش داشت با مرگ دست و پنجه نرم میکرد بیشتر هم شد.
بینیش رو بالا کشید و با صدای تو دماغی شده ای زمزمه کرد:
_تو که قرار نیست به این زودی ترکم کنی ته؟
عینک رو دوباره به جیبش برگردوند و وقتی در اتاق عمل باز شد سریع از جاش پرید.
با قدمای بلند به سمت جراح رفت و وقتی با هیکل کمی استخونیش که به طور هیتسریک میلرزید روبه روش قرار گرفت پرسید:
_چ ... چی شد؟ ... ته خوبه؟
_متاسفم.
جراح با پایین انداختن سرش و گذاشتن دستش رو شونه لاغر کوک گفت و بعد از نگاه کوتاهی که به کوک بهت زده انداخت با چهره ای که دلسوزی ازش میبارید پسر رو تنها گذاشت .
کوک چند بار پلک زد و در آخر بدون اینکه کنترلی روی خودش داشته باشه داخل اتاق عمل شد و جوری درش رو باز کرد که توجه همه پزشکایی که در حال قطع دستگاها بودن به سمت پسر ریز جثه جلب شد.
کوک که تا قبل از اون انتظار داشت تهیونگ رو صحیح و سالم در حالی که روی تخت نشسته باشه و طبق معمول یه لبخند احمقانه تحویلش بده ببینه با دیدن ملحفه سفیدی که روی چهره اون احمق لعنتی کشیده بودن با ناباوری چند قدم بی جون برداشت و بدون توجه به چند نفری که سعی میکردن بیرونش کنن به سمت پسری که دیگه جونگ کوکش رو نمیدید دوید.
دستش رو دراز کرد و قبل از اینکه اون آدما بتونن عقب بکشنش تونست ملحفه رو از روی چهره اون فرد کنار بکشه و یهو .... یهو قلبش ایستاد.
تهیونگی که همیشه میخندید و با یه چشمک جونگ کوک سریع لپاش سرخ میشد حالا چشماش بسته بود و صورتش در رنگ پریده ترین حالت ممکن بود.
_ته ... ته تهههههههه ... لطفااااا ... درسته که چند شب برای جزوه ها بیدار موندی ولی دلیل نمیشه که اینطور بخوابی که فکر کنن مردی .... لطفا بیا بریم خونه و بعد راحت بخواب.
حین اینکه سعی میکرد به تهیونگ نزدیک بشه داد زد. حس میکرد اگه داد بزنه تهیونگ بیدار میشه و آرومش میکنه!
اما این بازی مثل همیشه بود ، جونگ کوک داد زد و تهیونگ سکوت کرد و لحظه بعد بدن بی جونش بین دستای کسایی که سعی میکردن اون دیوونه رو از اتاق عمل خارج کنن افتاد.

✧Fucking Sunday✧

با هق بلندی که زد از جاش پرید. چشماش برای چند ثانیه به تصویر رو به روش خیره موندن.
توی خونش بود ... آخرین صحنه ای که از دیروز یادش بود تهیونگ با چشمای بسته و رنگ بی روح بود.
_یه فرصت ... فقط یه فرصت ... لطفا.
در حالی که زیر لب زمزمه میکرد سریع ملحفش رو کنار زد و با دیدن شلوار جینی که باهاش دیروز از خواب بیدار شده بود نفسش گرفت و به در اتاق زل زد.
اشکای گرمش گونه هاش رو پوشونده بود ... تا حالا توی خواب گریه نکرده بود و الان قلبش جوری سنگین شده بود که احساس میکرد فقط با گریه میتونه خودش رو خالی کنه.
دلش اون موهای ژولیده و اون چشمای براق و لبخند دندون نما رو میخواست.
با هر بدبختی هم که شده از جاش بلند شد و از اتاق خارج شد ... میترسید هیچ خبری از تهیونگ توی خونش نباشه ولی لحظه بعد با شنیدن صدای سوت زدن آشنایی قلبش انگار که تازه جون گرفته باشه به جریان افتاد.
با قدم های تند خودش رو به آشپزخونه رسوند و با دیدن تهیونگی که پشتش رو بهش کرده و در حال درست کردن صبحونه بود نفسش گرفت.
_ته .. ته ته
تهیونگ با شنیدن صدای بانی کیوتش به سمتش برگشت و لبخند دندون نمایی زد.
_صبح بخیرجونگ کوکی.
فقط کافی بود تا اشکای جونگ کوک رو ببینه تا چشماش تغییر سایز بدن ، به سمتش قدم تند کرد و وقتی روبه روش ایستاد پرسید:
_اتفاقی افتاده عزیزم؟
منتظر جواب از طرف جونگ کوک بود چون هر قطره اشکش مثل خنجری بود که قلب تهیونگ رو سوراخ میکرد اما لحظه بعد جونگ کوک خودش رو تو آغوش گرم تهیونگ فرو برد و به کمرش چنگ زد و همزمان زمزمه کرد:
_دلم برات تنگ شده بود ته ته.
ضربان تند تند قلب تهیونگ درست زیر گوشش بود و این در حدی بهش آرامش میداد که نمیخواست به چیزی فکر کنه ... تهیونگ کنارش تو بغلش بود،دیگه چیزی اهمیت نداشت.

Fucking Sunday༄(vkook)Where stories live. Discover now