part 1

15.7K 1.8K 290
                                    

سلام دوستان عزیزم!
ممنون که این فیک رو برای خوندن انتخاب کردید.
توجه داشته باشید که داستان کاملاً تخیلی و زائده ی ذهن بنده است و قصد توهین به هیچ شخصیت و آیدلی رو نداره.
ممنون از شما
#Curse of the Wolf

***

با سرخوشی زیرلب آواز می خوند و در همون حین خرگوشی که به تازگی شکار کرده بود رو بالا و پایین می کرد و دلش رو برای یک غذای درست و حسابی صابون زد‌.
سگِ کوچولوش تانی با قدم های سریع و پاهای کوتاهش جلوتر از اون راه می رفت و تهیونگ هر لحظه با دیدنش خوشحال تر از قبل می شد و خدا رو شکر می کرد که جفتِ عزیزش به فکر تنهایی اش بوده و سگشون رو هم همراه اون طلسم کرده‌.
لبخندی به سگش زد و با صدای بلندتری به آواز خوندش ادامه داد.
چیزی نمونده بود که به کلبه ی عزیزش برسه اما خیلی ناگهانی و برخلاف همیشه که صدای زوزه ی ترسناک باد رو می شنید، اینبار صدای گریه ای به گوشش رسید.
صدایی مثل گریه ی یک نوزاد یا بچه؟
تهیونگ سرجاش ایستاد و سکوت کرد.
با دقت به اطراف نگاه و گوش هاش رو تیز کرد.
هیچ صدایی جز صدای باد نبود.
باخودش کمی فکر کرد و بعد از چند ثانیه با نیشخندی گفت: -از بس تنها توی جنگل ممنوعه بودم، زده به سرم و متوهم شدم.

خنده ای کرد و سری به تاسف برای خودش تکون داد.
سوت بلندی زد و دوباره به راه افتاد‌ اما هنوز چند قدم برنداشته بود که دوباره اون صدای مزاحم به گوش رسید. با شنیدن صدا اخمی کرد و به سگِ کوچولوش زل زد و مُردد پرسید: -تو هم شنیدی تان؟

تانی زبون کوچولوش رو در آورد و مستقیم بهش خیره شد و این یعنی جواب مثبت.

-هی پسر! می تونی ردش رو بگیری؟

تانی دوباره همون کار رو تکرار کرد و به قسمتی از جنگل با پاهای کوتاهش دوید.
تهیونگ یک گرگ بود.
نه یک گرگ معمولی اون یک آلفای رهبر بود و آلفاهای رهبر قوی ترین حس بویایی رو داشتند اما تهیونگ بعد از طلسم شدنش قدرت بویایی اش رو از دست داد و در عوض سگش، تانی، براش مثل یک بینی خوب کار می کرد.
به دنبال سگش به راه افتاد و بعد از مسافتِ کوتاهِ پیاده روی به سبدی رسید که صدا از اون بیرون می اومد.
تهیونگ با شَک و دودلی به سمت سبد رفت.
سرش رو خم کرد و با یک بچه ی تپل و تقریباً برهنه که از شدت گریه سرخ شده بود، مواجه شد.
مات و مبهوت به بچه خیره شد و اون بچه هم با دیدنش دست از گریه کردن برداشت و بهت زده بهش زل زد.
یک بچه؟
یک بچه توی جنگل ممنوعه؟
این غیر ممکنه!
حتی قوی ترین گرگ ها هم می ترسیدند وارد جنگل ممنوعه بشن مگر اینکه گرگِ ولگردی باشند که از جونشون سیر شده و حالا اون بچه بدون هیچ آسیبی وارد جنگل شده و حتی زنده هم است.
خب قطعاً کسی که اون بچه رو به جنگل آورده یک آدم احمقِ با دل و جرات یا شاید هم بی رحم و شجاع بوده و لابد خواسته اون بچه بمیره؛ پس تهیونگ اهمیتی نمی داد که یک بچه اونجا با چشم های پر از اشک و مظلوم بهش خیره است و منتظر بغلش کنه و با خودش به خونه ببره.
بی خیال برگشت و رو به سگش گفت: -بریم تا...

Curse of the Wolf Where stories live. Discover now