part 9

7.3K 1.4K 282
                                    

***

چانیول پشت درِ سنگی و ضخیمی ایستاد.
نمی دونست کاری که انجام می ده درسته یا نه ولی هر چی که بود باید برای نجات دونسنگی که برای خواهرش خیلی عزیز بود، هر کاری می کرد.
نفس عمیقی کشید و زیرلب گفت: $این بهترین راه برای نجاته تهیونگه!

دستش رو به سمت درِ سنگی که همیشه از بیرون باز و فقط توسط یک نفر از داخل باز می شد، برد و با جادویی که داشت در رو به راحتی باز کرد.
بعد از باز شدن در و پخش شدن گرد و خاک سرفه ای کرد و قدم به داخل غاری که خواهر و خواهرزاده اش به مدت صد سال در اون آرمیده بودند، گذاشت.

با ورودش موجی از خاطرات در ذهنش جاری شد و اون رو با خودش به اعماق خاطرات کشوند.
جانگ کوک لبخندی زد و گفت: +بکهیون پسر خوبیه انقدر سر به سرش نزار!

چانیول با تخسی زیرلب گفت: $از خون آشام ها متنفرم! اون ها عوضی و دوروترین موجوداته این خلقت هستند.

جانگ کوک اینبار خندید و گفت: +به هر حال سعی کن باهاش کنار بیای اون پدر خونده ی پسر ماست!

چانیول بی توجه به جمله ی اول خواهرش با ذوق گفت: $پسره؟ من فکر کردم دختره!

جانگ کوک ظرف میوه رو برداشت و خونسرد جواب داد: +این حسه منه! شایدهم دختر باشه.

چانیول دونه ای انگور داخل دهنش انداخت و با لحن امیدواری گفت: $امیدوارم حست غلط باشه دلم می خواد یک دخترِ تپلی باشه!

با صدای رعد و برق به خودش اومد و اشکی که روی صورتش جاری بود رو پاک کرد.
حس خواهرش غلط بود، اون بچه یک دخترِ تپل و آلفای خون خالص بود کسی که قرار بود دنیارو با وجودش تغییر بده.
به سمت دو تابوت چوبی رفت و دستی به روی تابوتِ کوچکتر که بدن خواهرزاده ی کوچیکش رو در خودش جای داده بود، کشید.

لبخند پر بغضی به تابوت زد و بالاخره به سمت تابوتِ خواهرش رفت و اون رو باز کرد.
چشماش از اشک ریختن زیادی قرمز شده و می سوخت اما با دیدن داخل تابوت لحظه ای همه چیز از حرکت ایستاد.
تابوت خالی بود و هیچ اثری از خواهرش نبود.

****

با دست چند ضربه ی محکم به در کوبید و ملتمس فریاد زد: -چانیول! در رو باز کن، بزار بیام تو. یک کار مهم باهات دارم.

$من اینجام!
تهیونگ به عقب برگشت و با چانیول که صورت مات و مبهوتی داشت، مواجه شد.
سر تا پای هر دو از آبِ باران خیس شده بود و هر دو از سرما و ترس به خود می لرزیدند.
$چی شده؟

تهیونگ قدمی به سمتش برداشت و نالید: -کوکی‌...کوکی‌...یک جمله بهم گفت! یک جمله که فقط جانگ کوک بهم می گفت! اون امروز یک خاطره برام تعریف کرد، خاطره ی من و جانگ کوک رو برام گفت و من در مورد اون خاطره هیچ وقت بهش نگفته بودم. اینجا چه خبره؟ اون بچه چیه، لعنتی؟

پسرِ جادوگر دستی بین موهای خیسش کشید و سعی کرد آرومش کنه.
$آروم باش!

تهیونگ با غیظ فریاد زد: -چطوری آروم باشم؟

کلافه و سردرگم از اتفاقات افتاده صداش رو بلند کرد و غرید: $چیزی نشده. اون فقز خاطرات تو رو داره مرور می کنه، فراموش کردی اون یک آلفای خون خالصه. اون به طور طبیعی می تونه ذهنت رو بخونه برای همینم خاطرات تو رو به یاد میاره. چیزی جدی نیست جانگ کوک هم اینجوری بود، فراموش کردی؟

تهیونگ که کمی آروم تر شده بود تازه متوجه شد که جانگ کوک هم افکارش رو می تونست بخونه، درواقع این ذات اون آلفاها بود و جایی برای ترس نبود.
پسرِ کوچکتر بالاخره با خیالی آسوده نفسش رو بیرون فرستاد و تا خواست لبخندی بزنه صدای چانیول باعث بهت زده شدن دوباره اش شد.
$جسد...درواقع...جسدِ جانگ کوک گم شده! اون رفته.

***

تهیونگ با کسلی به جانگ کوک کوچولو که در حال انجام تکالیفش بود و زیرلب شعری کودکانه زمزمه می کرد، خیره شد و لبخند بی جونی زد.
نزدیک پسر کوچولو شد و صداش زد: -کوکی!

جانگ کوک با چشمای گرد و براقش به چهره ی دوست داشتنی اش نگاه کرد و منتظر ادامه صحبت های پسرِ بزرگتر شد.
-ازت یه چیزی می خوام کوکی! می تونی برام انجامش بدی؟

جانگ کوک سری به نشونه ی مثبت تکون داد.
تهیونگ نزدیک تر شد.
لب های خشک شده اش رو لیسید و گفت: -تو...تو خاطرات من چی می بینی؟

جانگ کوک که متوجه منظور اون نشده بود، اخمی کرد و پرسید: +یعنی چی؟

تهیونگ کلافه خودش رو سرزنش کرد.
-لعنت بهت کیم تهیونگ! چرا انقدر مزخرف می گی؟ راستش منظورم اینه که تو توی خاطرات من یک خانم می بینی؟

جانگ کوک به سر تهیونگ اشاره کرد و گفت: +منظولت همون نوناییه که تو مزغت (مغز) زندگی می کنه؟
(منظور کوکی اینه که چون خیلی تهیونگ به جفتش فکر می کنه، کوکی فکر می کنه جانگ کوک(جفتِ تهیونگ) تو مغز تهیونگ زندگی می کنه نمی دونه در واقع اون خاطرات پسره)

پسرِ طلسم شده با خوشحالی سر تکون داد و گفت: -آره می تونی برام توصیفش کنی؟ خوشگله؟

جانگ کوک با حسادت اخم کرد و زیرلب با ناراحتی غرید: +نه خیلی زشته! مثل میمون می مونه.

تهیونگ شوکه به پسر بچه که از حسادت صورتش گل انداخته بود، نگاه کرد و زیرلب با تحکم صداش زد: -کوکی! نباید فحش بدی قندکم!

جانگ کوک با تُخسی زبونِ سرخش رو در آورد و غرید: +دوست دالم!

تهیونگ با دهن باز از تعجب، به اون خیره شد و زیرلب گفت: -کجای تربیتت کم گذاشتم؟

پایان پارت نهم.

***
سلام دوستان خوشگلم من برگشتم با پارت جدید ❤💜❤
به نظرتون جانگ کوک کجا رفته؟ نکنه بیاد دنبال ته ته 😱
و معرفی می کنم این شما و اینم کوکی حسود 😁
ووت و نظر یادتون نره خوشگلا ❤💜
دوستون دارم تا پارت بعد 💜❤

Curse of the Wolf Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz