باد بین ابرها می پیچید و از بین بال هاش رد میشد...دور و برش فقط ابرهای سفید و آسمون آبی دیده میشد...هیچ چیز دیگه ای نبود...هیچ صدای دیگه ای...
لبخندی زد و روی ابری که نشسته بود دراز کشید...هیچی اندازه این سکوت مطلق و غرق شدن بین رنگ آبی و سفید حالش رو خوب نمیکرد...
کل بهشت توی آرامش بود ، همیشه همینطور بود ، ولی به نظر جونمیون آرامش واقعی اینجا بود...
با حس فرو رفتن بیشتر توی ابر خندید و بال هاش رو تکون داد و ابر دورش محو شد...
روی ابر دیگه ای نشست و به رو به روش خیره شد...باد می وزید و ابر رو با سرعت آرومی به سمت دیگه ای می برد و جونمیون از سواریش لذت می برد...
تازه کارش تموم شده بود و حالا حالاها وقت داشت تا از خلوتش استفاده کنه...یکی از خوبی های آسمون این بود که با وجود تکراری بودنش هر روز چیز جدیدی بهش میداد و هرگز خسته اش نمیکرد...آسمون اونقدری بزرگ بود که همه افکار و غم هاش رو توش گم کنه...
البته بدش نمیومد که الان روی چمن های خنک زمین دراز کشیده باشه و درحالی که خورشید بهش میخوره از پایین آسمون رو ببینه...هرچی نباشه وقتی توی آسمونی نمیتونی خورشید رو داشته باشی و از این نظر یکم آسمون سرد بود...به آرومی پاهاش رو که از لبه ابر آویزون بود شروع کرد به تکون داد...با فکر اینکه میتونه تا شب اینجا بمونه لبخندی زد و داشت واسه شب برنامه می ریخت...
- : هی تو...
از افکارش بیرون کشیده شد و با ترس سرش رو بلند کرد ولی به جای مواجه شدن با چهره ی فردی که صداش کرده بود با پاهاش مواجه شد...
دیدن پایین بال های مشکی اون فرد کافی بود تا سریع بال بزنه و عقب بره...به پسری که روی ابر وایستاده و بهش زل زده بود با نگرانی نگاه کرد...
- : اینجا چیکار میکنی؟!
جونمیون کمی عقب رفت...تصمیم داشت برگرده ولی مثل یه بچه ی سمج ولی ترسو اونجا وایستاده بود چون به نظرش اونجا مال اون بود یه شیطان حق نداشت همینطوری بیاد و اونجا رو ازش بگیره...- : هی با تواما! میگم اینجا چیکار میکنی اومدی جاسوسی؟!
جونمیون نگاهش رو از شیطان رو به روش که با اخم داشت ازش سوال میکرد گرفت و به اطراف داد...با کمی تمرکز تونست اون خط طلایی رو ببینه و وقتی دید اون شیطان اون طرف خطه نفس راحتی کشید...
- : جهنم یه طبقه پایین تر از اینجاست چجوری میتونم جاسوسی کنم؟!
شیطان که بالاخره جواب گرفته بود دستش رو توی جیب شلوار مشکیش که معلوم بود دوخت انسان هاست برد...- : به هر حال اینجا مرز بهشت و جهنمه...برای ما شیاطین مشکلی نیست اینجا پرسه بزنیم ولی فکر میکنم این واسه شما فرشته ها خلافه ، نه؟! داری گناه میکنی؟!
جونمیون نفس عمیقی کشید تا خودش رو آروم کنه...تو این هزاران سالی که تو بهشت بود با هیچ شیطانی هم صحبت نشده بود چون نمیشد که شیاطین و فرشته ها بتونن بدون توجه به هویتشون مثل دو تا موجود عادی با هم حرف بزنن- : من گناه نمیکنم...تا وقتی از مرز خارج نشدیم هیچ مشکلی وجود نداره...
- : پس اینجا چیکار میکنی؟!
- : به تو ربطی نداره!
- : بعنوان یه فرشته یکم بی تربیت نیستی؟!
جون اخمی کرد و گفت : تو خودت اینجا چیکار میکنی؟!
- : دنبال یه جای خلوت میگشتم...چون به هر حال اخرین چیزی که تو جهنم پیدا میشه آرامشه...
جونمیون میخواست بهش بگه که بره...به هر حال اون آسمون خیلی بزرگ بود...خیلی...پس میتونست بره یه جای دیگه مگه نه؟!- : اسمت چیه؟!
شیطان در حالی که داشت چهار زانو روی ابر میشست پرسید...
جونمیون با تعجب نگاهی بهش انداخت که با لبخند داشت بهش نگاه میکرد...
- : اسم من ییفانه! وو ییفان...
جونمیون به نگاه خیره اش به شیطان رو به روش که خیلی خونسرد و راحت بود ادامه داد...
- : گفتن اسمت که تو رو تبدیل به شیطان نمیکنه...
- : جونمیون...کیم جونمیون...ییفان با خوشحالی دستش رو تکون داد و گفت : سلام میونی!
جونمیون با تعجب به اون شیطان که خیلی راحت باهاش گرم گرفته بود نگاه کرد...واقعا چقدر زود شیاطین جلد عوض میکردن!
میخواست بره...باید میرفت...ولی...حس کنجکاوی ته دلش مجبورش کرد روی یکی از ابرها بشینه...- : نمیخوای بگی اینجا چیکار میکردی؟!
ییفان در حالی که یه دستش رو زیر چونه اش زده بود ازش پرسید...
جونمیون یکم تو جاش جا به جا شد و گفت : من همیشه میام اینجا...
- : جای خوبیه...منم از این به بعد میام اینجا...
جونمیون با ترس و نگرانی گفت : حق نداری! آسمون به این بزرگی برو یه جای دیگه...
- : اگه ناراحتی خودت برو یه جای دیگه...
- : من خیلی وقته که اینجام...- : کپک زدی از بس اینجا موندی...تنوع هم برات خوبه...ببین لای بال هات کپکه منتها چون سفیده نمیبینی ولی ما شیاطین چشم بصیرتمون خوبه میبینیم...
جونمیون با اخم بلند شد و گفت : بهتره برگردی به همون جهنمت!
- : چرا؟! من که کاری نکردم! ما شیاطین نفس کشیدنمون هم گناهه؟!
- : آره! چون با هر نفستون دارید گناه میکنید!
- : یعنی میگی تو الان خیلی پاکی؟!جونمیون که دیگه از عصبانیت قرمز شده بود داد زد : معلومه چون من یه فرشته ام! شماهایید که همه چی رو خراب میکنید!
- : اوه! یعنی الان من اغفالت کردم و کشوندمت اینجا تا کاری کنم گناه کنی؟!
- : هدفت همینه نه؟!
- : نمیدونم...اغفال کردن یه فرشته حرکت خیلی بزرگیه شاید با اینکار یه شهرت خوبی پیدا کردم...اینطوری تو جهنم ازم حساب میبرن!- : نمیتونی یه فرشته رو گول بزنی...
- : کی گفته نمیتونم؟! پس فکر میکنی من خودم از کجا اومدم؟! منم یه فرشته بودم که گول خوردم دیگه!
- : تو حتما انقدر سست بودی که تونستی گول بخوری...ولی من مثل تو احمق نیستم...
ییفان از روی ابر بلند شد و گفت : نه حماقتی لازمه نه گول زدنی...فقط کافیه بیارمت این طرف مرز...
- : فکر کردی من از مرز رد میشم؟!
- : میکشونمت اینطرف...و بال های بزرگ و مشکیش رو باز کرد و با یه پر زدن کوچک کنار مرز بود...
جونمیون که برای لحظه ای محو بال های بزرگ ییفان شده بود کمی عقب کشید و گفت : تو از مرز رد نمیشی!
- : چرا؟! من فرشته نیستم که با رد شدن گناه کنم!
و با بال زدن بعدی از مرز رد شده بود...
ولی قبل اینکه کاری بکنه یا حرفی بزنه جونمیون با سرعت بال زده بود و رفته بود...
یه سره پرواز کرد و تا وقتی که به دروازه بهشت نرسید نایستاد...
وقتی پاش به خاک بهشت رسید نفس عمیقی کشید و سعی کرد تپش های شدید قلبش رو آروم کنه...نباید اشتباه میکرد...نباید اجازه میداد دوباره اون شیطان یا شیطان دیگه ای بخواد باعث لغزشش بشه...نباید...
YOU ARE READING
Forbidden Love~
Fanfictionسوهو فرشته ی پاک و ساده ایه که تنها تفریحش گشت و گذار بین طبقات مختلف آسمون و لمس ابرهای سفید و نرمه، اما یک روز بر خلاف همیشه یه نفر با بال های بزرگ و مشکی رنگ رو میبینه...