part4

139 34 3
                                    

+یعنی میخوای بگی بخاطر اینکه بدنت اسیب میدید و توی اون حالت زودتر ترمیم‌میکردی خودتو نمیتونستی تبدیل شی؟
دستمو به پیشونیم‌کوبیدم.
_نه! اینا دست من نیست! اگر روح و جسم‌من همزمان احساس ارامش کنن به حالت انسانین اما اگر خطر حس کنن تغییر پیدا میکنن.
+یعنی الان حس راحتی داری؟
اطرافمو نگا کردم و سری تکون دادم.
_اره خب... بهتر از قفسه،نیست؟
صدایی از گوشه اتاق اومد و توجه هوسوک رو جلب کرد.به سرعت از جاش بلند شد.با رفتنش به سمت گوشه اتاق متوجه شدم صدا،صدای گوشی تلفنش بوده.
مشغول حرف زدن که شد پتوی دورمو کمی باز کردم.
جای رد شلاقها روی پوستم مونده بود و پای راستم کبودی بزرگی داشت.اطرافم دنبال چیزی به عنوان لباس گشتم.
هر جارو گشتم چیزی پیدا نکردم پس پتورو دور خودم پیچیدم و محکمش کردم.فکر میکنم بدن انسانیم چیز جالبی نیست ک بخوام مثل زمانی که ببرم با غرور نشونش بدم!
+چند بار بهت گفتم کیکی،میخوام یک هفته استراحت داشته باشم!!!!
+نه!معلومه که نمیخوام از دستش بدم پسر.
+تو خودت بهم گفتی برم استراحت؛خب؟ بجای ججو اومدم اینجا!
+بهت توضیح میدم باشه؟؟؟ فقط درستش کن!
+من بهت اعتماد دارم پسر تو میتونی.
سرم رو کج کرده بودم و به پشت هوسوک کلافه که قدم میزد و حرف میزد نگاه میکردم.
برخلاف قبل که من عضلانی و درشت تر از اون بودم الان اون به راحتی میتونست فقط با یه مشت منو از بین ببره.
لبهامو داخل دهنم بردم و فکر کردم.
_یعنی ممکنه اینکارو کنه؟
صدای بلند شکمم باعث شد تا همزمان اون به شکمم و من به خودش نگاه کنم.
_گشنمه!!
"اوه" ارومی گفت و به سمت تکه گوشتهایی که قبل از اتفاقات داشت درست میکرد رفت.
+یکم...میدونی،یکم زیادی عجیبه!اینکه اینطوری میشی و اینا.یعنی هایبریدی؟میدونی هایبرید چیه؟
به سختی روی پام ایستادم و سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم.
_هایبرید؟ دو رگه هارو میگی؟
سری تکون داد.
_نه من هایبرید نیستم.در اصل ماها یه نژاد خاصی از ببریم.میبینی که از بقیه ببرا بزرگتریم!
سری تکون داد
+همممم.فقط یکم هضمش سخته!اینچیزا فقط توی داستانا و فیلما بوده.
با لبخندی که بخاطر بوی گوشت رو صورتم به وجود اومده بود از پشت بهش نزدیک شدم و ناخواسته اروم زمزمه کردم.
_همه داستانها از حقیقت نشات میگیرن پسر!
لرزش بدنشو حس کردم.ولی من فقط نگاهم روی گوشتهای کباب شده بود.
+نمیخوای بری...عقب؟
نگاهی به وضعیتمون کردم.
از پشت تا حدودی بهش چسبیده بودم و سرمو برای دید به گوشتها کنار سرش نگه داشته بودم. با خنده و حس گرمی زیاد عقب رفتم.
_اوه...ببخشید گوشتا حواسمو پرت کرد.
خنده کوچیکی کرد.
سوزی که از پنجره اومد باعث شد تا به خودم بلرزم و از دید هوسوک پنهان نموند.
+لباسی جز اینا که تنمه ندارم.
شروع به باز کردن دکمه های پیرهنش کرد.
+خب من زیرپوش دارم مشکلی ندارم تو بیا اینو تنت کن فکر کنم اندازت شه.
پتو رو دور کمرم بستم و با بالا تنه لخت پیرهنشو گرفتم.
متوجه نگاه خیره‌اش به بدنم شدم اما سعی کردم توجه نکنم.پیرهن تا وسطای رون پام میومد اما بازم جوری نبود که بتونم پتورو باز کنم. به سمتی که قبلا روش دراز کشیده بودم رفتم و به سختی نشستم.
با اومدن هوسوک و دیدن ظرف لذید گوشت نتونستم جلوی خودمو بگیرم و به سرعت یکی دوتا گوشت داغ رو یه دندون کشیدم.
هوسوک با چشمهای گرد شده بهم نگاه کرد.
سری به نشونه"چته"تکون دادم.
+فکر نمیکردم اینقدر گشنت باشه.
لبخندی زدم و به جلو خم شدم و روبه‌روی صورتش قرار گرفتم.
_از صبح یادت رفته بود بهم غذا بدی!
و پشت بندش بخاطر لذید بودن گوشت زبونم رو روی لبم کشیدم.
_اوه
______________
هنوز با این قضیه که این پسر به خواب رفته روبه‌روم همون متیو خودمه کنار نیومده بودم. بعد از خوردن غذاش به سرعت خسته شد و با جمع شدن توی خودش به خواب رفت.
به سمتش رفتم و روی یک دستم تکیه دادم.
زخم روی دستش نشون میداد خودشه!نگاهش و چشماش رنگ موهاش و همه چیز نشون دهنده این بود که،اون متیوعه!
دستم رو روی موهاش کشیدم. همونقدر نرم و ابریشمی بود. حس ارامش خاصی داشتم.خواستم خودم رو عقب بکشم که صدای ناله هاش بلند شد. با تعجب نگاهش کردم.
_نه خوااش میکنم.
_من...من میترسم تنها نزارین.
_خواهش میکنم نزنین.
روی صورتش خم شدم تا مطمئن شم خوابه.
چشمهاش جمع شده بود انگار درد میکشید.
_درد داره نزنین.
_پام...پام درد داره...کمک!
با حرفهاش قطره اشکی از گوشه چشمش روی گونش افتاد.داشت کابوس میدید.
اروم تکونش دادم.
+متیو.متیو بیدار شو.متیو نترس!
با تکون دادنام یکهو چشمهاش باز شد.چشمهایی که اول بصورت رام نشده و ترسناکی بودن اما با دیدن من اروم شد و شروع به لرزیدن کرد.
چیکار باید میکردم؟
بدنش به شدت میلرزید و گریه میکرد.
اروم بغلش کردم که به زخمهاش اسیبی نرسه. دراز کشیدم و دستهام رو دورش حلقه کردم.
+هیش...تموم شد پسر تموم شد فقط خواب دیدی!
_اونا منو میزدن.اون بچه ها از من بدشون میومد.ولی منم بچه بودم!
میلرزید و هزیون وار حرف میزد.
_اونا،اونا خانوادمو کشتن.
+تموم شد عزیزم تموم شد اینجا نیستن دیگه.
_اونا منو زندانی کردن.
_شلاق میزدن.
_پامو شکستن.
_اونا...
از شدت گریه دیگه نتونست حرفی بزنه کمرش رو نوازش میکردم و سعی میکردم بهش نشون بدم دیگه نیستن و همه چیز تموم شده.
با تموم شدن گریه و لرزیدنش باز به خواب رفت. داخل بغلم نگهش داشتم و به صورتش نگاه کردم.
+توام کل زندگیت تاهر کردی،وقتشه دیگه تمومش کنی. من پیشتم!

ادامه دارد~

HORANGHAE |wonheonWhere stories live. Discover now