part2

166 32 3
                                    

اتاقک کوچیکی کنار قفس اهنی بزرگ دیده میشد. با ورود به اتاقک و دیدن فضای مجللش تعجب کردم.
"خوبه جناب لی؟"
دستم رو به سمت قسمت طاقچه مانند بزرگی که روش پر از پتو و بالشت بود گرفتم.
+اینارو بردارین لطفا. فقط دوتا پتو و یه بالشت باشه. در ضمن جز لوازم اشپزی هیچ لوازم دیگه ای نمیخوام!خالی بشه لطفا!!
مرد سری خم کرد و با چاپلوسی همراه من از اتاق خارج شد.
"میتونم تا وقتی اینکارو میکنیم شما رو به یه قهوه گرم دعوت کنم؟"
+میخوام برم پیش ببر یه وقت دیگه حتما اینکارو میکنیم.
مرد لبخند پر ذوق زد و به سرعت به سمت افرادش رفت.
قفس تاریک بود و صدای خر خر ببر کامل به گوش میرسید.به میله های قفس نزدیک شدم و سعی کردم ببر رو پیدا کنم.
در حال نگاه کردن قفس بودم که به چشمهای درخشان و ترسناکی برخوردم. کمی ترسیدم اما از قفس دور نشدم.
ببر ایستاد و با قدمهای سنگین به میله ها نزدیک شد. یجا خونده بودم که حیوونا ترس رو بو میکشن و اگر بترسی وحشی تر میشن.
ببری که اینروزا بزرگترین ببر سئول بود دقیقا روبه‌روی من ایستاده بود و حالا که دقت میکردم به طرز عجیبی از سایر ببرایی که داخل باغ وحش دیده بودم خیلی بزرگتر بود.نفس های ارومش به صورتم میخورد و این نشون میداد چقدر به من نزدیک شده.
حس کردم باید حرف بزنم.
+من... من هوسوک هستم! تا ۳ شب اینده قراره تنها کسی که میبینی من باشم...
وسط حرف زدنم پشتش رو به من کرد و با بیخیالی به جای قبلش برگشت و دراز کشید.
+فقط فکر کردم...شاید بتونیم باهم دوس...
صدای غرشش که با هشدار همراه بود وادار به سکوتم کرد.
بوی خون تازه رو بخوبی حس میکردم.زخمی شده!
"اینطوری نمیشه"
به سمت در قفس رفتم.
________________
به پسری که خودش رو هوسوک معرفی کرد نگاه میکردم.چرا گیر داده بود به من؟از جلوی میله های قفس ناپدید شد و بعد از مدت کوتاهی صدای باز شدن در قفس اومد.خیز گرفتم و غرشی کردم.
بوی اون دلقک بدجنس میومد...
با باز شدن در و ظاهر شدن هیکل هوسوک کمی از عصبانیتمو کم کردم اما با دیدن همون دلقک مزاحم پشت سرش باز گارد گرفتم.
هوسوک روبه دلقک کرد.
+میتونی بری!
"ولی شاید زخمیتون کنه"
+گفتم میتونی بری!!
برای تایید حرفای هوسوک غرشی کردم تا دلقک از قفس خارج شه.
نمیدونم چرا ولی حس میکردم هوسوک نمیتونه بهم اسیب بزنه...توی چشمهاش چیزی داشت که ارومم میکرد.
به دستهاش نگاه کردم. یک دستش سطل اب و دستمال بود و دست دیگش فانوسی که احتمالا اینجارو روشن کنه.
خواست جلو بیاد که خرخری کردم و به عقب روندمش!
+باشه باشه پسر خوب چیزی نیست من اسیبی نمیزنم فقط میخوام زخماتو تمیز کنم باشه؟
سرمو کج کردم و با تعجب از حرفش بهش نگاه کردم.
+کسی تاحالا زخماتو تمیز نکرده؟
چشمهاش گرد شدن و بدنم رو از نظر گذروند.
مشغول روشن کردن فانوس بود. برخلاف ادمهای دیگه لباسهاش ساده بودن. پیرهن ساده...شلوار مشکی ساده تر...
هیکل بزرگی داشت نسبت به بقیه و همین باعث میشد فکر کنم اگر اونم مثل من بود قطعا ببر بزرگی میشد. اما فکر کنم ببر سفید...
روی زمین نشست و سعی کرد خودشو به سمتم بکشه.
بی صدا بهش خیره شدم تا زمانی که فاصله زیادی بینمون نموند.
بوی بدنش،میتونم بگم بوی بدنش ارومم کرد.
جلوش دراز کشیدم و سرم رو روی پنجه هام گذاشتم. بخاطر مشکل پای راستم مجبور بودم کامل دراز بکشم تا دردم نگیره.
پسر دستشو به سمتم اورد که غرش ریزی برای اینکه بفهمه با کی طرف کردم.
+اوه...نه نترس من واقعا کاریت ندارم میدونی دیگه؟ فقط میخوام بدنت رو چک کنم.
دستش رو روی سرش گذاشت و...رام شدم :)
بعد از سالها زندگی تونستم دوباره این ارامش رو لمس کنم. دستش بین موهای بلندم میگشت و نوازشم میکرد. چشمهام رو بسته بودم و به صدا و صد البته به نوازش های خواب اورش گوش میدادم.
____________________
+چقدر زخمی شدی پسر. اینا چرا هیچکاری برات نکردن؟
به متیو نگاه کردم، خر خرای ریزش که نشان دهنده علاقش از نوازشهام بود و قفس رو پر کرده بود.
با دست دیگم سعی میکردم زخمهارو پیدا کنم و برای پرت کردن حواسش حرف بزنم.
+منم وقتایی که ورزش میکنم اسیب میبینم.وقتی بچه بودم خیلی از بچه های مدرسه کتک میخوردم.
چشمهای ببر باز شد و بهم نگاه کرد.داره گوش میده واقعا؟
+کوچیک بودم و نمیتونستم از خودم دفاع کنم.همیشه اسیب میدیدم و چون قد کوتاهی داشتم معمولا براحتی زیر دست و پای بقیه میرفتم.هوففف تو باید مراقب خودت باشی!
باید زنده بمونی!
ببر با این حرفم سرشو برگردوند.
+از حرفم ناراحت شدی؟
ببر پنجه اش رو بالا اورد و با زبونش روی زخمش رو لیسید.
+اها!تو اینکارو میکنی.پس،یعنی اینقدر بهت ضربه میزنن؟
ببر خر خر ریزی کرد و به چشمهام نگاه کرد.
چیزی نگفتم و دستمال رو روی زخمش میکشیدم.
با دیدن ورم بزرگ پای راستش عصبی شدم.
+چرا پاتو نبستن؟ اینا چرا اینقدر احمقن؟
فکری کردم و به سمت بیرون فریاد زدم.
+یکی برای من وسائل پانسمان بیاره!!
ببر با صدای دادم سرشو بلند کرده بود و بهم نگاه میکرد.
+میتونی بلند شی؟
به سرعت ایستاد.وقتی من هم ایستادم متوجه بزرگیش شدم. حدودا به کمر من میرسید و این خیلی زیاد بود...
دستم رو روی گوشش میکشیدم تا کسی داخل قفس بیاد.
دلقکی که از اول متیو بهش ریکشن بدی نشون میداد با وسائل پانسمان وارد قفس شد.
"اومدم.اومدم قربان"
+متیو رو میبرم اتاق خودم اونارو بزار اتاقم و برو!
پسرک با تعجب نگاهم کرد و به سمت اتاقک من حرکت کرد.
+بیا بریم. دیگه اینجا نمیخوابی!
_____________
با تعجب دنبالش راه افتادم و به سمت اتاق کوچیکی رفتم. برام تخته چوبی روی پله ها گذاشت تا راحت برم بالا.
با دیدن اتاق مجلل تعجب کردم.قراره اینجا بخوابم؟
حس کردم قلبم هیجانزده شده و نمیدونستم ایا این واقعیته یا نه.
چرا به من اعتماد میکنه؟من میتونم با یه حرکت از بین ببرمش.
در اتاقکو قفل کرد و پنجره هاشو باز گذاشت. جلوی ورودی نشستم و به کارهاش نگاه کردم. قسمتی از زمین رو پتو انداخت و بالشتی رو به پشتش تکیه داد. با دستش به روی پتو اشاره کرد تا برم.واقعا برم؟
با تعجب و اهسته به سمت پتوها رفتم.
واو...چقدر نرمن.
بلند شد و دوتا بسته باز کرد.بوی گوشت رو میتونستم حس کنم و تازه بودنشو حتی از بوش بفهمم.ناخواسته با زبونم دهنمو خیس کردم که صدای خنده هاش توجهمو جلب کرد.
+ما اینجا یه ببر نداریم.یه گربه گشنه داریم.
بخاطر لفظ "گربه" سعی کردم ناراحتیمو نشون بدمو سرم رو ازش برگردونم.
کنارم اومد و دستشو روی پای راستم کشید.
+واو...تو پاهای خیلی قوی داری اینطور نیست؟ پس بیا دوباره پاتو سالم کنیم!
به سمت جعبه سفید رفت و مشغول بستن پام شد.سعی میکردم از درد غرش نکنم اما واقعا نمیشد و گاهی با غرشام میترسید و دستشو رو قلبش میذاشت.
با اتمام کارش دوباره به سمت گوشه ای رفت و با دوتا ظرف برگشت.
کنارم نشستم. به پاهاش نگاه کردم.
رونهای بزرگ و قوی داشت. دوباره به پای خودم نگاه کردم.
یعنی منم همینطوریم؟
جام اصلا راحت نبود بخاطر زخمهام نمیتونستم به راحتی سرمو روی پنجه‌ام بزارم. با شک و دو دلی سرمو روی پاهای هوسوک گذاشتم.منتظر بودم تا چیزی بگه و بهش بپرم ولی زمانی که دستش بین موهام چرخید و پشت گوشمو نوازش کرد فهمیدم واقعا فرق داره با بقیه!
دو مدل گوشت داخل ظرف بود یکی خام و یکی پخته هر یه گوشتی که خودش میخورد همزمان یه تیکه هم به من میداد.
+میدونی من دوتا گربه تو خونه دارم.یوروم و بوم. اونا نسبت به تو خیلیییییییی کوچیکن.
خنده ای کرد که بهش نگاه کردم.
گربه داره؟
+توام گربه سانی نه؟ پس فکر کردم که نوازش خیلی دوست داری.
غرشی کردم تا ابهتمو نشون بدم.
+اوه.بله قطعا که تو ببری و خیلی قویتری.تو میتونی هر وقت بخوای منو از بین ببری مگه نه؟ ولی اشکالی نداره اگر پیش من راحت باشی.میفهمی؟
من در طول زنوگیم نتونستم پیش هیچکس راحت باشم و خودمو نشون بدم.همیشه سعی کردم چیزی باشم که بقیه میخوان.این حتی از زخم شدنم بدتره!
با ارامش به حرفهاش گوش میکردم.
+نمیدونم چرا اینکارو کردم که مسئولیتتو قبول کنم.ولی فکر میکنم نیاز داشتم تا با کسی جز ادمهای همیشگی زندگی کنم.میدونی متیو،اینکه از کسی مراقبت کنم خیلی حس خوبی بهم میده. فکر کردم تو خیلی نیاز به مراقب داری مگه نه؟
با صدای ارومم حرفشو تایید کردم.
+دوست داری شب کنار من بخوابی؟
با حرفش خشک شدم.شب؟
اگر...
سرمو تکون دادم تا افکارم دور شه. نه فکر نکنم با یه شب این اتفاق بیوفته.برای اینکه بفهمه دوست دارم دستشو اروم لیس زدم که لبخندی بهم زد.
+خوبه پسر.پس بزار اینارو بزارم سرجاشون.
با بلند شدنش حس کردم عضلات بدنم دارن تغییر میکنن.سرم رو تکون دادم و بدنمو کش دادم. بعد از شاید ۶ سال قراره خوب بخوابم!
هوسوک سر جاش برگشت و سرش رو روی بالشت گذاشت. با لبخند به شکمش اشاره کرد.
+میدونم پنجه‌ات درد میکنه اگر شب پاره پوره ام نمیکنی اینجا سرتو بزار.
خوشحال از مکان پیدا شده سرم رو روی شکمش گذاشتم و بالاخره با نوازشهای دست هوسوک،به خواب عمیقی فرو رفتم.
*
^متیو...متیو مراقب باش!
^متیو دور نشو خطر ناکه.
^متیو فرار کن...فرار کن دور شوووو
^نزار بگیرنتتتت
"صدای شلاق"
^ببین چی پیدا کردم.
^اون بزرگترین ببریه که دیدم
^بهتره ببریمش...
*

HORANGHAE |wonheonOnde histórias criam vida. Descubra agora