part1

282 38 7
                                    

سیرک بزرگی به تازگی وارد شهر شده بود و اوازه اون همه جارو پر کرده بود.و حالا این خواهرزاده من بود که داشت به من التماس میکرد برای رفتن به اونجا همراهیشون کنم.
*داییییی داییی خواهش میکنم فقط همین یبارو با ما بیا باشه؟
به چهره پر التماس جیوون خیره شدم.
+اومدن من چه تاثیری داره واقعا؟ من کلی کار میتونم انجام بدم بجای اومدن به اون سیرک مسخره!!
اخمی کرد و همونطور که روی پاهام نشسته بود دست به سینه شد.
+همش میگی کلی کار میتونی انجام بدی ولی فقط میری تا ورزش کنی عضله هات هی گنده و گنده تر بشه!! امشب تولدمه!!!تو قول دادی.
و با حرص مشتهای کوچیکشو به سینه ام میزد.
صدای فریاد خواهرم که در حال لباس پوشیدن بود بلند شد.
×هوسوک چه عیبی داره یبار بجای اون باشگاه مسخره بخاطر ما بیای بریم بگردیم؟ ها؟ این سیرکه هم‌میگن کارشون خیلی خوبه بیا بریم دیگه،پسرِ جوون اینقد بی ذوق؟
سری تکون دادم و به چشمای اماده به گریه جیوون نگاهی کردم.
+هووووففف.باشه من تسلیم میام! فقط زود حاظر شین!!
به محض اتمام حرفم خواهرم و جیوون جلوی در ایستادن و همزمان با خنده گفتن:
"ما حاظریممممم قربان!"
_____________
صدای شلاق به قفسه های دیگه باعث میشد تا زخم هام تیر بکشن و بدنم با لرزیدنش بهم بفهمونه که اماده هیچ اجرایی نیست!
قفس من از قفس بقیه حیوونای سیرک بزرگتر بود و...بیشتر از همشون رد پنجه و خون خشک شده داشت. دور خودم میچرخیدم و غرش میکردم.
بازم اجرا،بازم آتیش،بازم نگاه!
ازحرص با پنجه دردناکم سطل اب جلوم رو به جای نامعلومی پرت کردم و اب سطل، کف قفس پخش شد.
به سمت اب پخش شده کف قفس رفتم و با دیدن چهره خودم قلبم فشرده شد.یعنی همیشه همین میموندم؟ دیگه نمیتونستم فرار کنم؟
موهای نارنجی و خط های مشکی بدنم زخمهام رو به خوبی پوشونده بودن.
با ناراحتی دراز کشیدم و سعی کردم قبل از اجرا کمی به بدنم استراحت بدم.
_________________
نزدیک نیم ساعت از شروع برنامه سیرک گذشته بود و من همچنان بدون هیچ ذوقی به دلقک های مسخره ای که سعی میکردن همه رو بخندونن نگاه میکردم. جیوون در حالی که از خنده غش کرده بود به پای من میکوبید تا شاید همراهیش کنم و من جز یه لبخند ماسمالی کننده چیزی نداشتم تحویلش بدم.
داشتم بین رنگهای داخل اجرا میگشتم تا رنگ خاصیو برای موهام انتخاب کنم و اصلا حواسم نبود که دور و برم چی میگذره.
"شما جناب...شمایی که موهات ابی و سفیده بله بله شما "
با دهن باز به مجری نگاه کردم. با منه؟
*داییییییییی تورو میگه تو انتخاب شدی!!
+برای چی؟ :/
جیوون دستشو روی پیشونیش کوبید.
*که بری و با ببر معروف سیرک اجرا کنی!
با چشمای گرد شده به صحنه و مجری که با لبخند گله گشادی به من خیره شده بود و جیوون که تشویقم میکرد تا بلند شم نگاه کردم.
+ولی من...
×هوسوککککککک
با اخم خواهرم و اشاره‌اش به جیوون سری از ناچاری تکون دادم و به سمت مجری حرکت کردم.
"واوووو شما خیلی بدن خوبی دارین مطمئنم که شما باید از ما در مقابل این ببر خطر ناک محافظت کنین!"
همه حضار خندیدن و من با جدیت به مرد قد کوتاه زل زدم.
+چیکار باید بکنم؟
مرد از جدیتم شوکه شد و دستکشی به دستم داد.
"اینو دستتون کنین و این حلقه اهنی رو دستتون بگیرین کار خاصی لازم نیست انجام بدین فقط جلوی ببر بگیرین تا ازش بگذره"
سری تکون دادم و منتظر ببر سیرک شدم. از جایی که من بودم کسی دید به پشت صحنه نداشت. با نمایان شدن ببر درشت هیبتی از پشت صحنه به خودم لرزیدم. چشمهای درخشان و کشیده ای داشت و اگر کمی دقت میکردی متوجه زخمای زیادی که روی بدنش بوجود اومده بود میشدی. ببر با وقار و غرور خاصی قدم برمیداشت هرچند که انگار پای راستش لنگ میزد. در حال قدم برداشتن بود که یکی از دلقکهای سیر خنده کثیفی کرد و با شلاق به پشت ببر زد.
"برو دیگه متیو با این اهسته رفتنت داری مردمو خسته میکنی"
اخمی به دلقک کردم و منتظر موندم.
به محض نمایان شدن ببر تماشاچیا به وجد اومدن. ببر به صورتم نگاه میکرد و من به چشمهاش خیره شده بودم.
چرا اینقدر عجیب بود؟ غمگین بود یا من اشتباه میکردم؟ اصلا چرا من قبول کردم اینکار رو بکنم؟
حلقه ای که روبه روش گرفته بودم رو با کبریت کوچیکی شعله‌ور کردن. حالا شعله های اتش باعث میشد تا بهتر بتونم صورتش رو ببینم. کم نیاورد و همونطور که به چشمهآم نگاه میکرد غرش ترسناکی سر داد.
با صدای غرش همه ساکت شدن. همون دلقک مزاحم از پشت نزدیک ببر شد و با شلاقش دوباره به بدن ببر زد
"یالا بپر چیکارمیکنی؟"
ببر خیزی گرفت،با شدت شروع به دوویدن کرد و در نهایت با موفقیت از حلقه پرید. تماشاچی ها با جیغ و دست تشویقش کردن اما... فقط من تونستم بوی موهای سوخته ببر و دردی که داخل پاهاش بود رو حس کنم.خوب بود؟
با نگرانی به ببر زل زدم. راه رفته رو برگشت تا دوباره خیز بگیره. به چشمهاش خیره شدم،میتونست بفهمه نگرانش شدم؟
+یعنی حالت خوبه؟
انگار که زمزمه من رو فهمیده باشه سری تکون داد که باعث شد تا چشمهام گرد شن.
+هوسوک به خودت بیا ببرا نمیتونن حرف بزنن رد دادی.
دوباره به جشمهای ببر خیره شدم. ولی اون واقعا درد داشت!
تا انتهای اجرا مردهای داخل سیرک نزدیک ۲۰ بار به بدن ببر شلای زدن و من هر دفعه عصبی تر از قبل میشدم.
"متچکرم جناب که کمکمون کردین برنامه امشبمون با حضور مرد جذابی مثل شما عالی پیش رفت"
به مجری که گوشه ای از چادر سیرک داشت با من حرف میزد نگاه کردم.
+پس احتمالا خیلی سود کنین و رضایتها بالا بره درسته؟
مرد جا خورد و خندید.
"قطعااا چطور میتونم لطفتونو جبران کنم"
دست به سینه شدم و با جدیت نگاهش کردم.
+چه مدت سئول اجرا دارید؟
"۴ شب"
+میتونم ۴ شب من همراه ببرتون...
"متیو"
+اره...همون ،اجرا کنم و جذبتونو بالا ببرم ولی باید مسئولیتشو بدین من هوم؟
مرد قد کوتاه کمی فکر کرد و در نهایت با چشمهای براق به سمتم برگشت.
"قبوله و دستمزد..."
+فقط مسئولیت متیو با من باشه!هر تایم!
مردک شونه ای بالا انداخت
"اون خیلی اذیت میکنه. و چه بهتر که شما دوست دارین باهاش باشین!فقط ما هیچگونه مسئولیت در مقابل اسیب دیدنتون..."
پشتم رو کردم و به صحنه برگشتم.
+فقط نزدیکش نشین!
مجری به سمت صحنه برگشت و با خوشحالی به مردم خبر داد که من چند شب با سیرک اجرا دارم. با جیغ مردم مجری به سمتم برگشت و با گیجی از اینهمه شوق مردم نگاهم کرد. زمانی که همه داشتن سالن رو ترک میکردن و میخواستم به سمت خواهرم برم مجری دستم رو گرفت و با نفس نفس شروع به حرف زدن کرد.
"واه...شما،شما وونهو هستین؟ همون مدل معروف سئول؟ ما...من یعنی واقعا نمیدونستیم!خواستم بگم باعث خوشحالیمونه... "
با جدیت وسط حرفش پریدم و نگاهش کردم.
+پس حالا که باعث خوشحالیتونه مسئولیت متیو رو حتی از امشب به من بدین.
"حتما حتما! اینجا میمونین ۴ شب رو؟"
سر تکون دادم و به سمت خواهرم و جیوون رفتم .
*میگم دایی خوب شد نمیخواستی بیای و میگفتی مسخرس...
×هوسوک واقعا میخوای اینکارو بکنی؟ عقلت سر جاشه؟
سر تکون دادم و موهای جیوون رو نوازش کردم.
+خودت که میدونی دنبال یه سرگرمی جدید بودم. فکر کنم خوب باشه.
×اما...
+مراقبم. برسونمتون؟
×نه جه هیون زنگ زد و گفت میاد دنبالمون بریم رستوران برای تولد جیوون.
لبخندی زدم و سر تکون دادم.
+بهتون خوشبگذره.
جیوون رو محکم بغل کردم.
+شیطونک یادم باشه بعدا بیام برات تعریف کنم اتفاقای اینجارو.
گوشهامو گرفت و با هیجان گفت
*دایی دایی اذیتش نکنی اقا ببره رو ها!! باشه؟ کادوی تولدمم یادت نره.
با ناز روشو برگردوند و به سمت خروجی رفت.
خنده ای کردم و با نگاهم دنبالشون کردم.
"جناب لی اتاقک استراحتتون کنار قفس متیو باشه؟"
سرتکون دادم.
"پس از این طرف"
لبخندی زدم و به چشمهای ببر فکر کردم.
+چرا بخاطرت اینکارو کردم؟
__________________
بدن دردناکمو گوشه قفس کشوندم و به زبونم سعی کردم تا زخمهام رو خیس کنم.
اون دلقک لعنتی... اگر میتونستم،اگر میخواستم،میتونستم همونجا کارتو تموم کنم عوضی!
ناله دردناکی کردم و سرم رو روی سطح اهنی قفس گذاشتم.
"یعنی کسی نیست کمکم کنه؟دستم رو بگیره؟"

HORANGHAE |wonheonOnde histórias criam vida. Descubra agora