part3

141 33 4
                                    

با نفس نفس از داخل حلقه فلزی پریدم و دقیقا روبه‌روی هوسوک قرار گرفتم.
با ذوق و خنده‌ای که باعث میشد چشمهاش جمع بشن تشویقم کرد.
+افرین متیووووو افرین پسر،تو واقعا بهترینی!
با خوشحالی به سمتش پریدم و روی زمین انداختمش. شروع کردم مالیدن صورتم به صورتش ، با درد وحشتناک شلاقی که از دیشب فراموشش کرده بودم به عقب رفتم...
با این حرکتم خنده هوسوک قطع شد و با تعجب ایستاد.
+کی اینکارو کرد؟
صدای همون دلقک مریض همیشگی به گوش رسید.
"قربان داشت بهتون اسی...
تا خواستم گارد بگیرم صدای سیلی محکم هوسوک به پسر اومد.
با چشمای گرد شده به صحنه روبه‌روم نگاه کردم.
پسر از شدت زیاد سیلی به زمین پرت شده بود و هوسوک با عصبانیت بهش خیره شده بود.
+خوشت اومد؟ حالا دوست داری هر روز بهت ده بیست بار سیلی اینجوری بزنم؟
پسر ترسیده به عقب میرفت و هوسوک با عصبانیت به سمتش میرفت.
شوکه شده بودم،این چی بود دیگه؟
+خوشت میاد وقتی داری بهترینتو نشون میدی با سیلی تشویقت کنم؟
فریاد بلندی که بی‌شباهت به غرش نبود زد
+پس زودتر گورتو گم کن از اطراف متیو وگرنه بهش یاد میدم که چطور از بین ببرتت.
با این حرف هوسوک از شوک خارج شدم و غرش بلندی پشت سر حرفای هوسوک کردم که دلقک به سرعت پا به فرار گذاشت.
از پشت سر به هوسوک نگاه کردم.مشخص بود عصبیه و این از نفسای سنگینش معلوم بود.به سمتش رفتم و سرمو به پاهاش کشیدم و سعی کردم توجهشو جلب کنم.
با لبخند نگاهم کرد و جلوم خم شد.
پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و لبخند عصبی زد.
با دستاش پشت گوشم رو نوازش میکرد.
حس میکردم با اینکاراش به قلبم هیجان تزریق میشه؛این چه حسی بود؟
+هیچوقت!هیچوقت نزار کسی بهت زور بگه...
چشمهاش رو بست ولی دور نشد.
+اگر کسی خواست از بین ببرتت، از **بین ببرش!**
___________________
کل روز رو به سختی با متیو تمرین کردیم. اون خیلی زود نیروی از دست رفته‌اش رو برگردوند و با انرژی کار میکرد. پای زخمیش بهتر شده بود و این خیلی عجیب بود.
دومین شبی بود که داشتیم میگذروندیم و متیو گوشه ای از اتاقک بخاطر خستگیش خوابیده بود.
در حال تنوری کردن گوشتها بودم که صداهای عجیبی شنیدم،با نگاه انداختن به قسمتی که متیو خواب بود دهنم باز موند.
اون چی بود؟
_________________
*
با دیدن اطرافم متوجه شدم دارم خواب میبینم.اینقدر این کابوسارو دیده بودم که دیگه میفهمیدم توی خوابم!
^بنظر بچه ببر میاد نه؟
^ولی بزرگتر از این حرفاس
^بفروشیمش به باغ وح...
^مگه مغز خر خوردیم؟ باید بدیمش به سیرک!اونا پول بیشتری میدن.
سعی کردم تا ایندفعه دیگه این خواب رو بهم بریزم.
سرجام غرشی کردم!
دو مرد نگاهی بهم انداختم و پوزخند زدن.
^ببر احمق! تو نمیتونی هیچکاری بکنی.
با تعجب از حرفشون خواستم پنجه هامو بلند کنم اما با زنجیر یه تخته جوبی بسته شده بودن.
با عصبانیت خودمو تکون میدادم و سعی میکردم پنجه دردناکمو ازاد کنم.
یکی از مردا بهم نزدیک شد و داخل دستش وسیله ای داشت که جریان برق داخلش به وضوح حس میشد.
تقلا کردم.
غرش کردم.
من باید میرفتم.
با حس کردن درد وحشتناکی تو تک به تک سلولای بدنم بیهوش شدم.
و باز هم سیاهی...
_____________________
حس میکردم بدنم از همیشه سنگین تره.
چشمهامو باز کردم و با سرگیجه وحشتناکی نشستم.کجا بودم؟
اها...من تو اتاق اون پسره هوسوک بودم.
با صدای افتادن چیزی سرمو بالا اوردم!
هوسوک با چشمهای گرد شده و وحشت کرده بهم خیره شده بود!
خواستم به سمتش برم که...
امکان نداره!
بعد از اینهمه سال!
امشب...
من دوباره انسان شدم!
__________________
با حیرت به پسر روبه روم که بین پتو پیچیده شده بود خیره شده بودم!
چشمهای ریز و کشیده ای داشت،دقیقا مثل متیو!
موهای نارنجیش که بین اونها دسته های مشکی دیده میشد دقیقا مثل موهای بدن متیو بود!
لبهاش برجسته و به شکل قلب بودن!
به دستش که محکم پتورو دور خودش نگهداشته بود نگاه کردم.امروز متیو موقع پرش پنجه‌اش خراش برداشت و دقیقا همونجای دست این پسرک اسیب دیده بود.
جرعتم جمع کردم
+تو کی...
_متیو!متیو‌ام.
به صداش گوش کردم.اون یه صدای خاص بود‌... صدایی که توش هم میتونستی غرش یه ببر قویو حس کنی هم درد یه گربه زخمی رو!
+م...متیو؟چطور ممکنه؟
با گیجی به اطرافش نگاه کرد و در نهایت شونه ای بالا انداخت.
_فکر کنم،همش بخاطر توعه!

ادامه دارد...

HORANGHAE |wonheonOù les histoires vivent. Découvrez maintenant