پارت ۱

3.7K 415 97
                                    

اولین دیدار:

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

اولین دیدار:

برای بار دهم بود که گوشیش زنگ میخورد و اسم یوبین لرزه به تنش مینداخت.

بارون لعنتی ، اونقدر تند می بارید که بزحمت میتونست چشمهاشو باز نگهداره و هر لحظه امکان داشت با دوچرخه ی درب و داغونش سر از گارد ریلهای کنار خیابون دربیاره ، یا صاف بره تو شکم یکی از اون ماشینهای شیک و پیکی که جیغ زنان بهش یادآوری میکردند از سر راهشون کنار بکشه .

وقتی از استودیوی تمرین خارج میشد ،هوا ابری بود، اما اصلا احتمال نمیداد با همچین سیلابی روبرو بشه.
و این وسط ، تماسهای پشت سر هم یوبین هم داشت روی اعصابش رژه میرفت .

راه یک ساعته رو در طی دوساعت طی کرد ، ترافیک بالا ، بارندگی شدید و لباسهای خیس و اعصاب داغون ، همه و همه داشت بهش یادآوری میکرد که امشب روی آرامش نخواهد دید.

و اوضاع وقتی بدتر شد که پشت چراغ قرمز موند و لابلای ماشینهای گنده ی گرون قیمت گیر افتاد .
بالاخره با هر بدبختی به کافه رسید ، دوچرخه رو کنار دیوار گذاشت و از در پشتی وارد شد.

با روشن شدن چراغ کوچک زیر میز ، یوبین متوجه باز شدن در پشتی و ورود احتمالی جان شد،بهر حال بجز اون کسی این وقت شب و توی این بارون به کافه نمیومد.

با قیافه ای کاملا عصبانی به طرف رختکن رفت تا تمام عصبانیتش رو سرش خالی کنه ، اما با دیدن موش آب کشیده ای که یک گوشه میلرزید ، حسابی جا خورد.

+واقعا که ...توی لعنتییی... مغز توی کله ات نیست؟! تمام راه رو با دوچرخه اومدی؟!!!

مهلت نداد تا جان جوابشو بده ، حوله ی بزرگی رو از توی کمد رختکن درآورد و به طرفش پرت کرد ، و با عصبانیت گفت:زود باش موهاتو خشک کن و لباسهاتو عوض کن!

جان حوله رو توی هوا قاپید و روی سرش انداخت و با قیافه ای که سعی میکرد در نهایت مظلومیت باشه ؛جواب داد:میشه ..میشه ..بری ..بیرو....

+پوووف...واقعا که ...شیائو جااااان!!!

باعصبانیت فریاد کشید و درحالیکه خارج میشد ادامه داد:لباسهاتو عوض کن و بیا بیرون ،دوساعت از شیفت من گذشته و کاترین الان در مرز انفجاره و همش تقصیر توئه .

Tomorrow's dreamWhere stories live. Discover now