اولین عشق من:
جان از تمام این واکنش سریع چند ثانیه ای یه چیز رو فهمید،گرمای لبهای داغ و بیقراری که برای بار دوم حس کرد ، و تنش لرزید و سست شد!
ییبو با درک این حس و حال ، دستشو دور کمر جان حلقه کرد و اونو به تن خودش فشار داد،لبهاشو دیوانه وار روی لبهای جان کوبید ،و با زبونش بهشون فشار آورد و وارد دهنش شد ،داغ بود و شیرین !
خدایا مگه میشد در نهایت شادی گریه کرد، جان همچنان اشک میریخت و وقتی ییبو شوری این قطرات ناب رو زیر زبونش حس کرد.،ترسید و عقب کشید!
نگاهش کرد و منتظر بود جان ازش عصبانی باشه که شاید منظورشو درست نفهمیده و این فقط یه دلتنگی ساده و یک خداحافظی دیگه بوده!جان که متوجه تردید ییبو شده بود، بین اشکهایی که دیوانه وار میریخت و هیچ کنترلی روشون نداشت ، لبخند کوچیکی زد و با خجالت خودشو جلوتر کشید و دوباره لبهاشو روی لبهای ییبو گذاشت و چشمهاشو بست!
و این برای ییبو شیرین ترین برخوردی بود که تجربه میکرد ،صدای تپش قلب جان و لبهایی که با خجالت روی لبهاش نشسته بودند، دوباره کمرشو گرفت و به خودش چسبوند، دستش دیوانه وار بطرف شال و پالتوی جان حرکت کرد و تو یه هیجان عجیب ، همشونو باز کرد و کنار کشید و سرشو تو گردن جان فرو کرد و بوسید و پوست شیرینش رو چشید!
+آه....آههههه ...ییبو!!!
صدای ناله ی جان دیوونه اش کرد و تمنای تصاحب ذره ذره ی این تن شیرین رو توی سرش فریاد میزد ،با تقلا ،یکی دوتا دکمه ی پیراهنش رو باز کرد و غرق مکیدن و بوسیدن تنش ،بدن سست و لرزانش رو به دیوار چسبوند ، پاهای جان میلرزید و دیگه تحمل نداشت ، توی بغل ییبو رها شده بود و فقط ناله های ریزی از گلوش خارج میشد که با دستش خفه میکرد!
با چسبیدن به همدیگه ، صدای بلندگوی اطلاعات فرودگاه خبر پرواز ییبو رو اعلام کرد و هین بلند جان ،باعث شد از همدیگه جدا بشن!+پروازت ...پروازت ..دیر میشه!!!
اینو گفت و با خجالت سرشو پایین انداخت.
ییبو نگاهی به شاهکار روبروش کرد ، تن لرزان و بیحال جان تا جایی که کشفش کرده بود ، پر از آثار ریز و درشت مالکیت ییبو بود، با دیدن این منظره ،یهو جلو رفت و کتف جان رو به دندون گرفت ،گاز ریزی که جیغشو دراورد و بعد جاشو لیسید و بوسید و مکید!+آخ ...یی...ییبو..بسهههه!!! دیرت ..دیرت میشه!!!
زیر دستش با ناله حرف میزد و ییبو با بوسیدن لبهایی که اینطور ناله میکردند ،ساکتشون کرد و غرید: بسهههه ....اینطوری ناله نکن ...دیوونه ات میشم !!!
و خودشو عقب کشید و اجازه داد کمی نفس بکشه! هر دوشون توی بغل هم بودند ، جان نگاهشو دزدید و خودشو جدا کرد و تند تند لباسهاشو مرتب کرد و دکمه هاشو بست ، زیر بارش نگاه تند و هوس آلود ییبو ،دستهاش میلرزید و نمیتونست درست بایسته ، با اعتراض در رو باز کرد و تن سنگین ییبو رو بیرون انداخت و به آرامی گفت : بزار خودمو جمع و جور کنم...دیرت شد!!!
ییبو خندید و بدون هیچ حرفی کنار دیوار ایستاد و خودشو توی آیینه ی بزرگ سرویس بهداشتی تماشا کرد، موهاش و لباسهاش بهم ریخته بود،جلو رفت و کمی سر و وضعش رو مرتب کرد و به آرومی گفت: جااان ...زود باااش ! باید برم .
در باز شد ، و جان با خجالت بیرون اومد و نگاهش کرد.
ییبو دستشو گرفت و از اونجا خارجش کرد ،میترسید با تنها موندنشون و با دیدن اون لبهای لرزون دوباره بهشون حمله کنه ، بطرف گیت پرواز رفتند ،در تمام لحظات آخر دست جان رو محکم توی دستش گرفته بود و رها نمیکرد ، وفقط وقتی مجبور شد ،به جلو خم شد و توی گوشش گفت: عاشقتممممم!!! دلم واست تنگ میشه ....زود برمیگردم ...منتظرم بمون!!!
YOU ARE READING
Tomorrow's dream
FanfictionTomorrow's dream تمام شده📗📕 داستان عشقی که باور نمیکردیم♥️💚 کی میدونه ،فردا چه چیزی در انتظارشه ، و چه فراز و فرودهایی سر راهش خواهد بود... اما همه ی ما هر روز با امید یک روز بهتر و زیباتر و درخشانتر بیدار میشیم! ژانر : درام ، بی ال . *هپی اندی...