پارت ۶

1.2K 286 12
                                    

نبرد تازه :

جان مظلومانه جواب داد: نه ...چک نکردم!
ییبو لبخند زد و ادامه داد: اوه شیائو جان! تو فوق العاده ای!!
و خندید .
با سرخوشی ادامه داد: پسر خوب! من از هیجان دیشب تا بحال هزار بار  آمار رو چک کردم، بعد تو تخت خوابیدی و حالا .... واقعا فوق العاده ای!!!
محض اطلاعت ، فعلا در سرچ در رده ی پنجم هستی و این عالیه ....نه ...این فوق العاده است !!!
بودن آهنگت در لیست ده تایی اولین ها بهترین اتفاقیه که در طی این مدت کوتاه  رخ داده !
و تو خبر نداری؟!!!

جان با شنیدن این خبر باخوشحالی  فریاد کشید: واوووو!!!!! باورم نمیشه!!
و همونطور که گوشی دستش بود ، یه بوسه ی هوایی فرستاد، البته که منظور خاصی از این حرکت نداشت ...فقط از هیجان زیاد بود، اما ییبو با شیطنت تمام جواب داد: واوووو!!! مرسیییی! میتونم امیدوار باشم که اون بوسه برای من بود؟!!

جان از شنیدن این حرف هول کرد ، طوری که پاش به لبه ی میز خورد و نزدیک بود گوشی از دستش بیفته و با خجالت لب زد: اوه ...نه... متاسفم !! منظور بدی نداشتم!!! دروا...درواقع ...من....

ییبو دوباره خندید و اینبار با صدایی بلندتر ...

و جان یه لحظه با خودش فکر گرد: عجیبه ...برخلاف ظاهر سرد و یخی ...خیلی شوخ و شیطونه!!!
ییبو  پرسید: خوب امشب چه  ساعتی حاضر هستی؟ راننده مو بفرستم دنبالت!
جان  با شنیدن این حرف به یاد قرار شام یوبین افتاد و آهی بلند کشید: اوه ...نهههه...خدای منننن!!!!

×چیزی شده؟؟!!! جاااان!!!

+ متاسفم ...کاملا فراموش کرده بودم که امشب به یوبین قول دادم برای شام اونجا باشم!

× واقعا که !!! منو ترسوندی....اینکه اشکالی نداره ،باهاش تماس بگیر و بگو به خاطر یک قرار کاری ، امشب نمیتونی به قولت وفا کنی!

جان متعجب از این حرف ،جواب داد: خدای مننن!!! امکان نداره ! نمیتونم بدقولی کنم، بهر حال من به شما قولی نداده بودم و تماس شما کاملا بی خبر و یهویی بود، اما با یوبین دیشب هماهنگ کردم و همسرش از صبح زود درحال تدارک مهمانی بوده، نمیتونم ...بهیچوجه نمیتونم بهشون بی احترامی کنم! متاسفم آقای وانگ!! نمیتونم امشب همراهیتون کنم.

هر دو دقایقی سکوت کردند، ییبو کمی دلخور شده بود...در واقع خیلی ناراحت و دلخور شده بود.
انتظار داشت جان از اهمیت این حضور  و این برنامه کاملا باخبر باشه ،که چه  سود هنگفتی از نظر تبلیغاتی برای خودش و ییبو بهمراه خواهد داشت ، و با کمال میل از این دعوت استقبال کنه!
اما  حالا  جان تمام تصورات عالی اون رو بخاطر یه قرار شام دوستانه ی معمولی  بهم ریخته بود، و این فکر کم کم داشت عصبانیش  میکرد!

جان هم انتظار داشت ییبو به حریم شخصی اون احترام بزاره و با درخواستهای بی موقع و حضور ناگهانی و بدون برنامه اش روال زندگی  جان رو بیشتر از این دستخوش هیجان نکنه !

Tomorrow's dreamWhere stories live. Discover now