پارت ۵

1.2K 287 37
                                    

اولین موفقیت :

ییبو با لبخند نگاهش کرد و گفت: نمیخوای بزاری بیام داخل؟!!

ییبو با دیدن قیافه ی شوکه ی جان لبخند
سرخوشانه ای زد و  دسته گل  بزرگی رو تو بغل جان گذاشت.

جان با شنیدن این حرف ، به خودش اومد و گفت:اوه ...البته ...بفرمایید داخل.
و کنار رفت تا ییبو وارد بشه.

ییبو بدون لحظه ای تردید وارد شد و همزمان با خنده گفت : این دفعه ی اولیه که من به خونه ی تو میام ، باید هدیه ای واست میاوردم  ، پاک فراموش کردم .

جان که به طرف کانتر آشپزخونه میرفت  و سعی میکرد تعجبش رو از این حضور ناگهانی پنهون کنه جواب داد: اوه اصلا ...نیازی نیست ...این دسته گل خیلی عالیه !
و من ممنونم ، خیلی زیاد !

برگشت تا به ییبو  تعارف کنه بشینه که دید اون پسر شیطون ، کنار سبد جیانگو زانو زده و  داره با گربه ی کوچولوش حرف میزنه ، دیدن اینکه اون مرد مغرور سرد ، اونجوری لبخند میزنه و با لطافت تموم با یه گربه ی کوچولو بازی میکنه ، واسش خیلی جالب و لذت بخش بود.

چند لحظه از همون فاصله نگاهش کرد ولی با شنیدن آرم شروع برنامه ی موسیقی ، به طرف تلویزیون برگشت و دوباره ضربان قلبش بالا رفت .

ییبو هم به طرف تلویزیون برگشت و نگاهش کرد، جان با آرامش به طرف ییبو رفت و گفت: اتفاقی افتاده ؟! راستش از اینکه در زمان آغاز سال نو ، کنار خانواده تون نیستید و اینجا هستید ،خیلی جا خوردم!

ییبو نگاهی به جان کرد ،سری تکون داد و گفت :کسی توی قصر وانگ منتظر من نبود امشب ، اما فکر کردم شاید تو خونه ی تو بتونم سال نو رو با دیدن موسیقی جدیدت بهتر از سالهای قبل شروع کنم؟!!
اینجا بودنم اذیتت میکنه؟!!

جان  بلافاصله جواب داد: بهیچوجه ...خیالتون راحت ...منهم تنها بودم ، خوشحالم که اینجا هستید ،لطفا بشینید.

ییبو از کنار سبد جیانگو  بلند شد و بطرف مبل رفت ، و همچنان که به میز پر از خوراکی نگاه میکرد ، با قیافه ای با نمک پرسید: اوه خدای منننن!!!! میخواستی تنهایی همه شونو بخوری؟!!

جان خندید، دستی لای موهاش برد و جواب داد: البته که نه ...فقط برای این بود که از تنهایی و بیکاری دربیام !

و بلافاصله لبش رو گاز گرفت ، نمیخواست از تنهایی ها و مشکلاتش حرف بزنه ، کلا آدم تو داری بود و اهل درد دل کردن با افراد دیگه نبود، بجز یوبین که دوست صمیمیش بود و از خیلی از مشکلاتش خبر داشت .

یببو سعی کرد بی تفاوت باشه و جواب داد: خوبهههه...پس با هم امشب برنامه تو میبینیم .

جان روی مبل کناری نشست ،برنامه شروع شده بود و بعد ورود مجری ها و تبریکات سال نو، کم کم پخش برنامه های تفریحی و موسیقی شروع شد ، جان سعی کرد با ییبو راحت باشه و بهش خوراکی پیشنهاد میکرد ،با وجود اینکه از نظر سن و سال از ییبو بزرگتر بود ،اما انرژی خاص این پسر همیشه گیرا بود و جان نمی دونست چرا کنارش معذب میشه .

Tomorrow's dreamWhere stories live. Discover now