اولین موفقیت :
ییبو با لبخند نگاهش کرد و گفت: نمیخوای بزاری بیام داخل؟!!
ییبو با دیدن قیافه ی شوکه ی جان لبخند
سرخوشانه ای زد و دسته گل بزرگی رو تو بغل جان گذاشت.جان با شنیدن این حرف ، به خودش اومد و گفت:اوه ...البته ...بفرمایید داخل.
و کنار رفت تا ییبو وارد بشه.ییبو بدون لحظه ای تردید وارد شد و همزمان با خنده گفت : این دفعه ی اولیه که من به خونه ی تو میام ، باید هدیه ای واست میاوردم ، پاک فراموش کردم .
جان که به طرف کانتر آشپزخونه میرفت و سعی میکرد تعجبش رو از این حضور ناگهانی پنهون کنه جواب داد: اوه اصلا ...نیازی نیست ...این دسته گل خیلی عالیه !
و من ممنونم ، خیلی زیاد !برگشت تا به ییبو تعارف کنه بشینه که دید اون پسر شیطون ، کنار سبد جیانگو زانو زده و داره با گربه ی کوچولوش حرف میزنه ، دیدن اینکه اون مرد مغرور سرد ، اونجوری لبخند میزنه و با لطافت تموم با یه گربه ی کوچولو بازی میکنه ، واسش خیلی جالب و لذت بخش بود.
چند لحظه از همون فاصله نگاهش کرد ولی با شنیدن آرم شروع برنامه ی موسیقی ، به طرف تلویزیون برگشت و دوباره ضربان قلبش بالا رفت .
ییبو هم به طرف تلویزیون برگشت و نگاهش کرد، جان با آرامش به طرف ییبو رفت و گفت: اتفاقی افتاده ؟! راستش از اینکه در زمان آغاز سال نو ، کنار خانواده تون نیستید و اینجا هستید ،خیلی جا خوردم!
ییبو نگاهی به جان کرد ،سری تکون داد و گفت :کسی توی قصر وانگ منتظر من نبود امشب ، اما فکر کردم شاید تو خونه ی تو بتونم سال نو رو با دیدن موسیقی جدیدت بهتر از سالهای قبل شروع کنم؟!!
اینجا بودنم اذیتت میکنه؟!!جان بلافاصله جواب داد: بهیچوجه ...خیالتون راحت ...منهم تنها بودم ، خوشحالم که اینجا هستید ،لطفا بشینید.
ییبو از کنار سبد جیانگو بلند شد و بطرف مبل رفت ، و همچنان که به میز پر از خوراکی نگاه میکرد ، با قیافه ای با نمک پرسید: اوه خدای منننن!!!! میخواستی تنهایی همه شونو بخوری؟!!
جان خندید، دستی لای موهاش برد و جواب داد: البته که نه ...فقط برای این بود که از تنهایی و بیکاری دربیام !
و بلافاصله لبش رو گاز گرفت ، نمیخواست از تنهایی ها و مشکلاتش حرف بزنه ، کلا آدم تو داری بود و اهل درد دل کردن با افراد دیگه نبود، بجز یوبین که دوست صمیمیش بود و از خیلی از مشکلاتش خبر داشت .
یببو سعی کرد بی تفاوت باشه و جواب داد: خوبهههه...پس با هم امشب برنامه تو میبینیم .
جان روی مبل کناری نشست ،برنامه شروع شده بود و بعد ورود مجری ها و تبریکات سال نو، کم کم پخش برنامه های تفریحی و موسیقی شروع شد ، جان سعی کرد با ییبو راحت باشه و بهش خوراکی پیشنهاد میکرد ،با وجود اینکه از نظر سن و سال از ییبو بزرگتر بود ،اما انرژی خاص این پسر همیشه گیرا بود و جان نمی دونست چرا کنارش معذب میشه .
YOU ARE READING
Tomorrow's dream
FanfictionTomorrow's dream تمام شده📗📕 داستان عشقی که باور نمیکردیم♥️💚 کی میدونه ،فردا چه چیزی در انتظارشه ، و چه فراز و فرودهایی سر راهش خواهد بود... اما همه ی ما هر روز با امید یک روز بهتر و زیباتر و درخشانتر بیدار میشیم! ژانر : درام ، بی ال . *هپی اندی...